Saturday, 28 September 2013








یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خرم
دست دوم هرچه داری می خرم

کاسه وظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان با با حلقه بست
عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست

سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او خواهرم دلگیر بود

اول ماه است ونان در سفره نیست
ای خدا شکرت ، ولی این زند گیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم ، روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوشرنگش ترک برداشته

باز آواز درشت دوره گرد
رشته اندیشه ام را پاره کرد

داد می زد کهنه قالی می خرم
دست دوم هر چه داری می خرم

کاسه وظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خری ؟





No comments:

Post a Comment