hafez

1
ديوان حافظ
نويسنده : حافظ
تاريخ نشر : آذر 82

2
غزل 1
الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها
به بوي نافه اي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در د لها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محم لها
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساح لها
همه كارم ز خود كامي به بدنامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محف لها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
غزل 2
صلاح كار كجا و من خراب كجا
3
ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
كجاست دير مغان و شراب ناب كجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را
سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
چو كحل بينش ما خاك آستان شماست
كجا رويم بفرما از اين جناب كجا
مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است
كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا
بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست
قرار چيست صبوري كدام و خواب كجا
غزل 3
اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
4
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكرخا را
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را
5
غزل 4
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را
شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
كه پرسشي نكني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
6
غزل 5
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقدي كن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را
آن تلخ وش كه صوفي ام الخباثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي
7
كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
آيينه سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
غزل 6
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را
كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا
دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
8
تو از اين چه سود داري كه نم يكني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
به خدا كه جرع هاي ده تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
غزل 7
صوفي بيا كه آينه صافيست جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
كاين حال نيست زاهد عالي مقام را
عنقا شكار كس نشود دام بازچين
كان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يك دو قدح دركش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
9
پيرانه سر مكن هنري ننگ و نام را
در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
وز بنده بندگي برسان شيخ جام را
غزل 8
ساقيا برخيز و درده جام را
خاك بر سر كن غم ايام را
ساغر مي بر كفم نه تا ز بر
بركشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمي خواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاك بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
10
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداي خود
كس نمي بينم ز خاص و عام را
با دلارامي مرا خاطر خوش است
كز دلم يك باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
صبر كن حافظ به سختي روز و شب
عاقبت روزي بيابي كام را
غزل 9
رونق عهد شباب است دگر بستان را
مي رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه كند مغبچه باده فروش
خاكروب در ميخانه كنم مژگان را
اي كه بر مه كشي از عنبر سارا چوگان
11
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم كه بر دردكشان م يخندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
كان سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
هر كه را خوابگه آخر مشتي خاك است
گو چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را
ماه كنعاني من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است كه بدرود كني زندان را
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
غزل 10
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
12
روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
كاين چنين رفت هست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند كه دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي
آه آتشناك و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم كن بر جان خود پرهيز كن از تير ما
غزل 10
ساقي به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
ما در پياله عكس رخ يار ديد هايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
13
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان
كايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذري
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه مي بري
خود آيد آن كه ياد نياري ز نام ما
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستي زمام ما
ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشكي همي فشان
باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما
درياي اخضر فلك و كشتي هلال
هستند غرق نعمت حاجي قوام ما
غزل 12
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما
14
آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت
به كه نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان كه زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي
بو كه بويي بشنويم از خاك بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمي به دوران شما
دل خرابي مي كند دلدار را آگه كنيد
زينهار اي دوستان جان من و جان شما
كي دهد دست اين غرض يا رب كه همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري
كاندر اين ره كشته بسيارند قربان شما
اي صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو
15
كاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلنداختر خدا را همتي
تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما
مي كند حافظ دعايي بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شكرافشان شما
غزل 13
مي دمد صبح و كله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
مي چكد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
مي وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم مي ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر
16
افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمك
هست بر جان و سينه هاي كباب
اين چنين موسمي عجب باشد
كه ببندند ميكده به شتاب
بر رخ ساقي پري پيكر
همچو حافظ بنوش باده ناب
غزل 14
گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب
گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
اي كه در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب
مي نمايد عكس مي در رنگ روي مه وشت
17
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشكين غريب
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر كن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسكين غريب
غزل 15
اي شاهد قدسي كه كشد بند نقابت
و اي مرغ بهشتي كه دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فكر جگرسوز
كاغوش كه شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمي پرسي و ترسم كه نباشد
انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه كه مست است شرابت
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
18
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدي
پيداست نگارا كه بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
اي قصر دل افروز كه منزلگه انسي
يا رب مكناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست كه از خواجه گريزد
صلحي كن و بازآ كه خرابم ز عتابت
غزل 16
خمي كه ابروي شوخ تو در كمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يك كرشمه كه نرگس به خودفروشي كرد
19
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوي كرده م يروي به چمن
كه آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره م يزد
صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن كه به روي تو نسبتش كردم
سمن به دست صبا خاك در دهان انداخت
من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش
هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت
كنون به آب مي لعل خرقه م يشويم
نصيبه ازل از خود نمي توان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود
كه بخشش ازلش در مي مغان انداخت
جهان به كام من اكنون شود كه دور زمان
مرا به بندگي خواجه جهان انداخت
20
غزل 17
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است كه دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
21
غزل 18
ساقيا آمدن عيد مبارك بادت
وان مواعيد كه كردي مرواد از يادت
در شگفتم كه در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت
برسان بندگي دختر رز گو به درآي
كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت
شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست
جاي غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت
شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور كز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين كشتي نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
غزل 19
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست
22
منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
شب تار است و ره وادي ايمن در پيش
آتش طور كجا موعد ديدار كجاست
هر كه آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست
آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكته ها هست بسي محرم اسرار كجاست
هر سر موي مرا با تو هزاران كار است
ما كجاييم و ملامت گر ب يكار كجاست
بازپرسيد ز گيسوي شكن در شكنش
كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود يار كجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
23
غزل 20
روزه يك سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندي و طرب كردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست
باده نوشي كه در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهدفروشي كه در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است كز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب كجاست
24
غزل 21
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين كز تو سلامت برخاست
كه شنيدي كه در اين بزم دمي خوش بنشست
كه نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد
پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاري ز كنار گل و سرو
به هواداري آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سركش كه به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري
كاتش از خرقه سالوس و كرامت برخاست
غزل 22
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
25
سخن شناس نه اي جان من خطا اين جاست
سرم به دنيي و عقبي فرو نم يآيد
تبارك الله از اين فتن هها كه در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد كجايي اي مطرب
بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام ز خيالي كه م يپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه كجاست
چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز م يدارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود كه در پرده م يزد آن مطرب
كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند
26
فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست
غزل 23
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين كه سيب زنخدان تو چه م يگويد
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاك درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي
كه سال هاست كه مشتاق روي چون مه ماست
27
غزل 24
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روز الست
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق
چارتكبير زدم يك سره بر هر چه كه هست
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
كه به روي كه شدم عاشق و از بوي كه مست
كمر كوه كم است از كمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست
بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه كسي خوش ننشست
جان فداي دهنش باد كه در باغ نظر
چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليماني شد
يعني از وصل تواش نيست بجز باد به دست
غزل 25
شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
28
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود
ببين كه جام زجاجي چه طرفه اش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمي شود بي رنج
بلي به حكم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش
كه نيستيست سرانجام هر كمال كه هست
شكوه آصفي و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره كه تير پرتابي
هوا گرفت زماني ولي به خاك نشست
زبان كلك تو حافظ چه شكر آن گويد
كه گفته سخنت مي برند دست به دست
29
غزل 26
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردكشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست
غزل 27
در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
30
مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شكل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوي او پيچيد
ور وسمه كمانكش گشت در ابروي او پيوست
بازآي كه بازآيد عمر شده حافظ
هر چند كه نايد باز تيري كه بشد از شست
غزل 28
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
كه مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشك من كه ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بكن معامله اي وين دل شكسته بخر
31
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
كه خواجه خاتم جم ياوه كرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيداي كوه و دشت و هنوز
نمي كني به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
غزل 29
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد كه بي دوست
هر شربت عذبم كه دهي عين عذاب است
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان
32
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
بيدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
معشوق عيان مي گذرد بر تو وليكن
اغيار همي بيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبي كه جهان جمله سراب است
در كنج دماغم مطلب جاي نصيحت
كاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
غزل 30
زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
33
بگشود ناف هاي و در آرزو ببست
شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گري كرد و رو ببست
ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت
اين نقش ها نگر كه چه خوش در كدو ببست
يا رب چه غمزه كرد صراحي كه خون خم
با نعره هاي قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت كه در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در هاي و هو ببست
حافظ هر آن كه عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف كعبه دل بي وضو ببست
غزل 31
آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در كدامين كوكب است
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است
كشته چاه زنخدان توام كز هر طرف
34
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من كه مه آيينه دار روي اوست
تاج خورشيد بلندش خاك نعل مركب است
عكس خوي بر عارضش بين كفتاب گرم رو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم كرد ترك لعل يار و جام مي
زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است
اندر آن ساعت كه بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من كه مورم مركب است
آن كه ناوك بر دل من زير چشمي مي زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد
زاغ كلك من به نام ايزد چه عالي مشرب است
غزل 32
خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
گشاد كار من اندر كرشمه هاي تو بست
مرا و سرو چمن را به خاك راه نشاند
35
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست
ز كار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضي كرد
ولي چه سود كه سررشته در رضاي تو بست
چو نافه بر دل مسكين من گره مفكن
كه عهد با سر زلف گره گشاي تو بست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر كه دل اميد در وفاي تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت كه حافظ برو كه پاي تو بست
غزل 33
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتي كه تو را هست با خدا
كخر دمي بپرس كه ما را چه حاجت است
اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم
36
آخر سال كن كه گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد كه بار منت ملاح بردمي
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
اي مدعي برو كه مرا با تو كار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار
مي داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است
غزل 34
رواق منظر چشم من آشيانه توست
37
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطيفه هاي عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن
كه اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولي خلاصه جان خاك آستانه توست
من آن نيم كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه توست
چه جاي من كه بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل كه در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
38
غزل 35
برو به كار خود اي واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او كه خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ايست كه هيچ آفريده نگشادست
به كام تا نرساند مرا لبش چون ناي
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گداي كوي تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي
اساس هستي من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار كه يار
تو را نصيب همين كرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
كز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست
غزل 36
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
39
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
ليكن اين هست كه اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست
نقطه دوده كه در حلقه جيم افتادست
زلف مشكين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس كه در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روي تو اي مونس جان
خاك راهيست كه در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاكي نتواند برخاست
از سر كوي تو زان رو كه عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم
عكس روحيست كه بر عظم رميم افتادست
آن كه جز كعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميكده ديدم كه مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز
اتحاديست كه در عهد قديم افتادست
40
غزل 37
بيا كه قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده كه بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژد هها دادست
كه اي بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست
تو را ز كنگره عرش م يزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
نصيحتي كنمت ياد گير و در عمل آر
كه اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
كه اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
كه بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
41
كه اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل كه جاي فريادست
حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
غزل 38
بي مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
مي رفت خيال تو ز چشم من و م يگفت
هيهات از اين گوشه كه معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور هم يداشت
از دولت هجر تو كنون دور نماندست
نزديك شد آن دم كه رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليكن
42
چون صبر توان كرد كه مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز كه معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست
غزل 39
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از كه كمتر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفت هاي
كت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه
تشخيص كرده ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا كشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
كز هر زبان كه م يشنوم نامكرر است
دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
43
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب ركني و اين باد خوش نسيم
عيبش مكن كه خال رخ هفت كشور است
فرق است از آب خضر كه ظلمات جاي او است
تا آب ما كه منبعش الله اكبر است
ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي كه روزي مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست كلك تو
كش ميوه دلپذيرتر از شهد و شكر است
غزل 40
المنه لله كه در ميكده باز است
زان رو كه مرا بر در او روي نياز است
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستي
وان مي كه در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وي همه مستي و غرور است و تكبر
وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم
44
با دوست بگوييم كه او محرم راز است
شرح شكن زلف خم اندر خم جانان
كوته نتوان كرد كه اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلي
رخساره محمود و كف پاي اياز است
بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيباي تو باز است
در كعبه كوي تو هر آن كس كه بيايد
از قبله ابروي تو در عين نماز است
اي مجلسيان سوز دل حافظ مسكين
از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است
غزل 41
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است
صراحي اي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان كن
45
كه همچو چشم صراحي زمانه خون ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي
كه موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
كه صاف اين سر خم جمله دردي آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
كه ريزه اش سر كسري و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ
بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است
غزل 42
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين كه قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدري چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه كه دردان هاي چنين نازك
46
در شب تار سفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرماي
كه سحرگه شكفتنم هوس است
از براي شرف به نوك مژه
خاك راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
غزل 43
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد كز وي وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش مي شود
آري آري طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز كرد
ناله كن بلبل كه گلبانگ دل افكاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد كاندر راه عشق
دوست را با ناله شب هاي بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلي ور زان كه هست
47
شيوه رندي و خوش باشي عياران خوش است
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
كاندر اين دير كهن كار سبكباران خوش است
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
غزل 44
كنون كه بر كف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث كشف كشاف است
فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حكم نيست خوش دركش
كه هر چه ساقي ما كرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس كار بگير
كه صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همكاران
48
همان حكايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نكت ههاي چون زر سرخ
نگاه دار كه قلاب شهر صراف است
غزل 45
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
جريده رو كه گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير كه عمر عزيز ب يبدل است
نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بي عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان
كه سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت
ولي اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
49
چنين كه حافظ ما مست باده ازل است
غزل 46
گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز كه ما را
هر لحظه ز گيسوي تو خوش بوي مشام است
از چاشني قند مگو هيچ و ز شكر
زان رو كه مرا از لب شيرين تو كام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كوي خرابات مقام است
از ننگ چه گويي كه مرا نام ز ننگ است
50
وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان كس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است
با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بي مي و معشوق زماني
كايام گل و ياسمن و عيد صيام است
غزل 47
به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست
دري دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندي نداد جز به كسي
كه سرفرازي عالم در اين كله دانست
بر آستانه ميخانه هر كه يافت رهي
ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست
هر آن كه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاك ره دانست
وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب
51
كه شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان
چرا كه شيوه آن ترك دل سيه دانست
ز جور كوكب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست كه ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر كه مي زند پنهان
چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهي كه نه رواق سپهر
نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست
غزل 48
صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست
گوهر هر كس از اين لعل تواني دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
كه نه هر كو ورقي خواند معاني دانست
عرضه كردم دو جهان بر دل كارافتاده
بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست
آن شد اكنون كه ز ابناي عوام انديشم
52
محتسب نيز در اين عيش نهاني دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگراني دانست
سنگ و گل را كند از يمن نظر لعل و عقيق
هر كه قدر نفس باد يماني دانست
اي كه از دفتر عقل آيت عشق آموزي
ترسم اين نكته به تحقيق نداني دانست
مي بياور كه ننازد به گل باغ جهان
هر كه غارتگري باد خزاني دانست
حافظ اين گوهر منظوم كه از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثاني دانست
غزل 49
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمي خدمت درويشان است
گنج عزلت كه طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس كه رضوانش به درباني رفت
53
منظري از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه
كيمياييست كه در صحبت درويشان است
آن كه پيشش بنهد تاج تكبر خورشيد
كبرياييست كه در حشمت درويشان است
دولتي را كه نباشد غم از آسيب زوال
بي تكلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولي
سببش بندگي حضرت درويشان است
روي مقصود كه شاهان به دعا م يطلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از كران تا به كران لشكر ظلم است ولي
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
اي توانگر مفروش اين همه نخوت كه تو را
سر و زر در كنف همت درويشان است
گنج قارون كه فرو مي شود از قهر هنوز
خوانده باشي كه هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم كو را
54
صورت خواجگي و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلي مي خواهي
منبعش خاك در خلوت درويشان است
غزل 50
به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است
بكش به غمزه كه اينش سزاي خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش كه خيري به جاي خويشتن است
به جانت اي بت شيرين دهن كه همچون شمع
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل
مكن كه آن گل خندان براي خويشتن است
به مشك چين و چگل نيست بوي گل محتاج
كه نافه هاش ز بند قباي خويشتن است
مرو به خانه ارباب بي مروت دهر
كه گنج عافيتت در سراي خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او
55
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
غزل 51
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان كار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر كه دل بردن او ديد و در انكار من است
ساروان رخت به دروازه مبر كان سر كو
شاهراهيست كه منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم كه در اين قحط وفا
عشق آن لولي سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يك شمه ز بوي خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
كب گلزار تو از اشك چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او كه طبيب دل بيمار من است
آن كه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
56
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
غزل 52
روزگاريست كه سوداي بتان دين من است
غم اين كار نشاط دل غمگين من است
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
وين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي تو و اشك چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان كه منزلگه سلطان دل مسكين من است
يا رب اين كعبه مقصود تماشاگه كيست
كه مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
57
كه لبش جرعه كش خسرو شيرين من است
غزل 53
منم كه گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باك
نواي من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاك در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه بركنم ور ني
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روي
فراز مسند خورشيد تكيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
58
غزل 54
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي كه مي خورم خون است
ز مشرق سر كو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
حكايت لب شيرين كلام فرهاد است
شكنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي كه ز چشمم برفت رود عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار كه از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار م يكند حافظ
59
چو مفلسي كه طلبكار گنج قارون است
غزل 55
خم زلف تو دام كفر و دين است
ز كارستان او يك شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليكن
حديث غمزه ات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان كي توان برد
كه دايم با كمان اندر كمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
كه در عاشق كشي سحرآفرين است
عجب علميست علم هيت عشق
كه چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداري كه بدگو رفت و جان برد
حسابش با كرام الكاتبين است
مشو حافظ ز كيد زلفش ايمن
كه دل برد و كنون دربند دين است
60
غزل 56
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من كه سر درنياورم به دو كون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبي و ما و قامت يار
فكر هر كس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من كه باشم در آن حرم كه صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بي خيالش مباد منظر چشم
زان كه اين گوشه جاي خلوت اوست
هر گل نو كه شد چمن آراي
ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر كسي پنج روز نوبت اوست
ملكت عاشقي و گنج طرب
61
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باك
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين كه حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست
غزل 57
آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي
او سليمان زمان است كه خاتم با اوست
روي خوب است و كمال هنر و دامن پاك
لاجرم همت پاكان دو عالم با اوست
خال مشكين كه بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه كه شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر كرد خدا را ياران
چه كنم با دل مجروح كه مرهم با اوست
با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگين دل
62
كشت ما را و دم عيسي مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامي دارش
زان كه بخشايش بس روح مكرم با اوست
غزل 58
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
كه هر چه بر سر ما م يرود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
كه چون شكنج ورق هاي غنچه تو بر توست
نه من سبوكش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا كه در اين كارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبرافشان را
كه باد غاليه سا گشت و خاك عنبربوست
نثار روي تو هر برگ گل كه در چمن است
فداي قد تو هر سروبن كه بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
63
چه جاي كلك بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
كه داغدار ازل همچو لاله خودروست
غزل 59
دارم اميد عاطفتي از جانب دوست
كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست
دانم كه بگذرد ز سر جرم من كه او
گر چه پريوش است وليكن فرشته خوست
چندان گريستم كه هر كس كه برگذشت
در اشك ما چو ديد روان گفت كاين چه جوست
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موي است آن ميان و ندانم كه آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش كه چون نرفت
از ديده ام كه دم به دمش كار شست و شوست
بي گفت و گوي زلف تو دل را همي كشد
64
با زلف دلكش تو كه را روي گفت و گوست
عمريست تا ز زلف تو بويي شنيد هام
زان بوي در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولي
بر بوي زلف يار پريشانيت نكوست
غزل 60
آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست
خوش مي دهد نشان جلال و جمال يار
خوش مي كند حكايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست
شكر خدا كه از مدد بخت كارساز
بر حسب آرزوست همه كار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
65
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
كحل الجواهري به من آر اي نسيم صبح
زان خاك نيكبخت كه شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش كه را برد اندر كنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باك
منت خداي را كه نيم شرمسار دوست
غزل 61
صبا اگر گذري افتدت به كشور دوست
بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست
به جان او كه به شكرانه جان برافشانم
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست
و گر چنان كه در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
من گدا و تمناي وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
66
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسكين غلام و چاكر دوست
غزل 62
مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست
تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطي طبعم ز عشق شكر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست
سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه اي از شرح شوق خود از آنك
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم كشم در ديده همچون توتيا
67
خاك راهي كان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق
ترك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست
حافظ اندر درد او م يسوز و بي درمان بساز
زان كه درماني ندارد درد بي آرام دوست
غزل 63
روي تو كس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به كوي تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا كه هست پرتو روي حبيب هست
آن جا كه كار صومعه را جلوه مي دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
68
هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست
غزل 64
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست
زبان خموش وليكن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در كرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت كه اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بي خار كس نچيد آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد
كه كام بخشي او را بهانه بي سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا كه مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
كه در نقاب زجاجي و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه
كنون كه مست خرابم صلاح بي ادبيست
بيار مي كه چو حافظ هزارم استظهار
69
به گريه سحري و نياز نيم شبيست
غزل 65
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي كجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار
كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معني آب زندگي و روضه ارم
جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يك قبيل هاند
ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلك خموش
اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب كوثر و حافظ پياله خواست
70
تا در ميانه خواسته كردگار چيست
غزل 66
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاريست
در آن زمين كه نسيمي وزد ز طره دوست
چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست
بيار باده كه رنگين كنيم جامه زرق
كه مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه كار هر خاميست
كه زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه ايست نهاني كه عشق از او خيزد
كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نكته در اين كار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
بر آستان تو مشكل توان رسيد آري
71
عروج بر فلك سروري به دشواريست
سحر كرشمه چشمت به خواب مي ديدم
زهي مراتب خوابي كه به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ
كه رستگاري جاويد در كم آزاريست
غزل 67
يا رب اين شمع دل افروز ز كاشانه كيست
جان ما سوخت بپرسيد كه جانانه كيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش كه م يخسبد و همخانه كيست
باده لعل لبش كز لب من دور مباد
راح روح كه و پيمان ده پيمانه كيست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را كه به پروانه كيست
مي دهد هر كسش افسوني و معلوم نشد
كه دل نازك او مايل افسانه كيست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
72
در يكتاي كه و گوهر يك دانه كيست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو
زير لب خنده زنان گفت كه ديوانه كيست
غزل 68
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه داني كه چه مشكل حاليست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عكس خود ديد گمان برد كه مشكين خاليست
مي چكد شير هنوز از لب همچون شكرش
گر چه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست
اي كه انگشت نمايي به كرم در همه شهر
وه كه در كار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
كه دهان تو در اين نكته خوش استدلاليست
مژده دادند كه بر ما گذري خواهي كرد
نيت خير مگردان كه مبارك فاليست
كوه اندوه فراقت به چه حالت بكشد
73
حافظ خسته كه از ناله تنش چون ناليست
غزل 69
كس نيست كه افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر كيست كه دامي ز بلا نيست
چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روي تو مگر آينه لطف الهيست
حقا كه چنين است و در اين روي و ريا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهي چشم
مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيراي كه ما را
شب نيست كه صد عربده با باد صبا نيست
بازآي كه بي روي تو اي شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان اثر ذكر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر
74
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست
عاشق چه كند گر نكشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فكرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
غزل 70
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاكر نيست
اشكم احرام طواف حرمت م يبندد
گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشي
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش كرد نثار
75
مكنش عيب كه بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر كه را در طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز
زان كه در روح فزايي چو لبت ماهر نيست
من كه در آتش سوداي تو آهي نزنم
كي توان گفت كه بر داغ دلم صابر نيست
روز اول كه سر زلف تو ديدم گفتم
كه پريشاني اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست
غزل 71
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
76
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب
كاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن كار يك رنگان بود
خودفروشان را به كوي مي فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست
عاشق دردي كش اندربند مال و جاه نيست
77
غزل 72
راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست
آن جا جز آن كه جان بسپارند چاره نيست
هر گه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار
كان شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
از چشم خود بپرس كه ما را كه م يكشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاك توان ديد چون هلال
هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندي كه اين نشان
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم كه كم از سنگ خاره نيست
غزل 73
روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست
78
منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
اشك غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از كرده خود پرده دري نيست كه نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردي
سيل خيز از نظرم رهگذري نيست كه نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست كه نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ور ني
بهره مند از سر كويت دگري نيست كه نيست
از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
آب چشمم كه بر او منت خاك در توست
79
زير صد منت او خاك دري نيست كه نيست
از وجودم قدري نام و نشان هست كه هست
ور نه از ضعف در آن جا اثري نيست كه نيست
غير از اين نكته كه حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست
غزل 74
حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبي ز پي سايه مكش
كه چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست
دولت آن است كه بي خون دل آيد به كنار
ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني كه زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي
80
فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار
كه ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندي من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
غزل 75
خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست
تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست
از لبت شير روان بود كه من م يگفتم
اين شكر گرد نمكدان تو بي چيزي نيست
جان درازي تو بادا كه يقين مي دانم
در كمان ناوك مژگان تو بي چيزي نيست
مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق
اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست
دوش باد از سر كويش به گلستان بگذشت
81
اي گل اين چاك گريبان تو بي چيزي نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان م يدارد
حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست
غزل 76
جز آستان توام در جهان پناهي نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست
عدو چو تيغ كشد من سپر بيندازم
كه تيغ ما بجز از ناله اي و آهي نيست
چرا ز كوي خرابات روي برتابم
كز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهي نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز كه بر من به برگ كاهي نيست
غلام نرگس جماش آن سهي سروم
كه از شراب غرورش به كس نگاهي نيست
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
عنان كشيده رو اي پادشاه كشور حسن
82
كه نيست بر سر راهي كه دادخواهي نيست
چنين كه از همه سو دام راه م يبينم
به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
كه كارهاي چنين حد هر سياهي نيست
غزل 77
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي كامران بود از گدايي عار داشت
در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن كز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر كلك آن نقاش جان افشان كنيم
كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
83
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير
ذكر تسبيح ملك در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت
شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت
غزل 78
ديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشت
بشكست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون كبوترم
افكند و كشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت
با اين همه هر آن كه نه خواري كشيد از او
هر جا كه رفت هيچ كسش محترم نداشت
ساقي بيار باده و با محتسب بگو
انكار ما مكن كه چنين جام جم نداشت
هر راهرو كه ره به حريم درش نبرد
84
مسكين بريد وادي و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوي فصاحت كه مدعي
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
غزل 79
كنون كه مي دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
كه خيمه سايه ابر است و بزمگه لب كشت
چمن حكايت ارديبهشت م يگويد
نه عاقل است كه نسيه خريد و نقد بهشت
به مي عمارت دل كن كه اين جهان خراب
بر آن سر است كه از خاك ما بسازد خشت
وفا مجوي ز دشمن كه پرتوي ندهد
چو شمع صومعه افروزي از چراغ كنشت
مكن به نامه سياهي ملامت من مست
كه آگه است كه تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
85
كه گر چه غرق گناه است مي رود به بهشت
غزل 80
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش
هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت
همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
سر تسليم من و خشت در ميكد هها
مدعي گر نكند فهم سخن گو سر و خشت
نااميدم مكن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه داني كه كه خوب است و كه زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به كف آري جامي
يك سر از كوي خرابات برندت به بهشت
86
غزل 81
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل
اي بسا در كه به نوك مژه ات بايد سفت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت
گفتم اي مسند جم جام جهان بينت كو
گفت افسوس كه آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان
ساقيا مي ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت
اشك حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه كند سوز غم عشق نيارست نهفت
87
غزل 82
آن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد كه از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
كس واقف ما نيست كه از ديده چ هها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود كه از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت
از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعي چه كوشيم چو از مروه صفا رفت
دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت
اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه
88
زان پيش كه گويند كه از دار فنا رفت
غزل 83
گر ز دست زلف مشكينت خطايي رفت رفت
ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت
جور شاه كامران گر بر گدايي رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت
عشقبازي را تحمل بايد اي دل پاي دار
گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت
گر دلي از غمزه دلدار باري برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايي رفت رفت
از سخن چينان ملال تها پديد آمد ولي
گر ميان همنشينان ناسزايي رفت رفت
عيب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه
پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت
89
غزل 84
ساقي بيار باده كه ماه صيام رفت
درده قدح كه موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا كنيم
عمري كه بي حضور صراحي و جام رفت
مستم كن آن چنان كه ندانم ز بيخودي
در عرصه خيال كه آمد كدام رفت
بر بوي آن كه جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت
دل را كه مرده بود حياتي به جان رسيد
تا بويي از نسيم مي اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلي كه بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
مي ده كه عمر در سر سوداي خام رفت
ديگر مكن نصيحت حافظ كه ره نيافت
90
گمگشته اي كه باده نابش به كام رفت
غزل 85
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
روي مه پيكر او سير نديديم و برفت
گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم
وز پي اش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد
ديدي آخر كه چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم
كاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
غزل 86
ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت
91
كار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق كه مفتي ز ره برفت
وان لطف كرد دوست كه دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويي كه پسته تو سخن در شكر گرفت
بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد كه بر مه و خور حسن مي فروخت
چون تو درآمدي پي كاري دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاك پرصداست
كوته نظر ببين كه سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن ز كه آموختي كه بخت
تعويذ كرد شعر تو را و به زر گرفت
غزل 87
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
92
آري به اتفاق جهان مي توان گرفت
افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعله ايست كه در آسمان گرفت
مي خواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر كنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
كتش ز عكس عارض ساقي در آن گرفت
خواهم شدن به كوي مغان آستين فشان
زين فتنه ها كه دامن آخرزمان گرفت
مي خور كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
كان كس كه پخته شد مي چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چكد
93
حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت
غزل 88
شنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت
حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر
كنايتيست كه از روزگار هجران گفت
نشان يار سفركرده از كه پرسم باز
كه هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان كه آن مه نامهربان مهرگسل
به ترك صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شكر رقيب
كه دل به درد تو خو كرد و ترك درمان گفت
غم كهن به مي سالخورده دفع كنيد
كه تخم خوشدلي اين است پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
كه اين سخن به مثل باد با سليمان گفت
به مهلتي كه سپهرت دهد ز راه مرو
94
تو را كه گفت كه اين زال ترك دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم كه بنده مقبل
قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت
كه گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفت هام آن كس كه گفت بهتان گفت
غزل 89
يا رب سببي ساز كه يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفركرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت
فرياد كه از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شوم خاك چه سود اشك ندامت
اي آن كه به تقرير و بيان دم زني از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مكن ناله ز شمشير احبا
95
كاين طايفه از كشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش كه خم ابروي ساقي
بر مي شكند گوشه محراب امامت
حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و كرامت
كوته نكند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
غزل 90
اي هدهد صبا به سبا م يفرستمت
بنگر كه از كجا به كجا مي فرستمت
حيف است طايري چو تو در خاكدان غم
زين جا به آشيان وفا مي فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت
هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير
در صحبت شمال و صبا مي فرستمت
تا لشكر غمت نكند ملك دل خراب
96
جان عزيز خود به نوا مي فرستمت
اي غايب از نظر كه شدي همنشين دل
مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت
در روي خود تفرج صنع خداي كن
كيينه خداي نما مي فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند
قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت
ساقي بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر كن كه دوا مي فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذكر خير توست
بشتاب هان كه اسب و قبا مي فرستمت
غزل 91
اي غايب از نظر به خدا م يسپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زير پاي خاك
باور مكن كه دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهي
97
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي
صد گونه جادويي بكنم تا بيارمت
خواهم كه پيش ميرمت اي ب يوفا طبيب
بيمار بازپرس كه در انتظارمت
صد جوي آب بسته ام از ديده بر كنار
بر بوي تخم مهر كه در دل بكارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشكبار
تخم محبت است كه در دل بكارمت
بارم ده از كرم سوي خود تا به سوز دل
در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي كني و فرو مي گذارمت
غزل 92
مير من خوش مي روي كاندر سر و پا ميرمت
98
خوش خرامان شو كه پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودي كي بميري پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا م يكني پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي كجاست
گو كه بخرامد كه پيش سروبالا ميرمت
آن كه عمري شد كه تا بيمارم از سوداي او
گو نگاهي كن كه پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور
دارم اندر سر خيال آن كه در پا ميرمت
گر چه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت
غزل 93
چه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه كرد بر كرمت
به نوك خامه رقم كرد هاي سلام مرا
99
كه كارخانه دوران مباد بي رقمت
نگويم از من بي دل به سهو كردي ياد
كه در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
مرا ذليل مگردان به شكر اين نعمت
كه داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
بيا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد
كه گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي
كه لاله بردمد از خاك كشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعه اي درياب
چو مي دهند زلال خضر ز جام جمت
هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد
كه جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
غزل 94
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
100
يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت
رندان تشنه لب را آبي نم يدهد كس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
101
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت
غزل 95
مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم مي كند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شكيبايي شبي يا رب توان ديدن
كه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
كه جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يك سر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهي كه از عالم براندازي
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسكين دو سرگردان ب يحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
زهي همت كه حافظ راست از دنيي و از عقبي
نيايد هيچ در چشمش بجز خاك سر كويت
102
غزل 96
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان كنند
الغياث از جور خوبان الغياث
در بهاي بوسه اي جاني طلب
مي كنند اين دلستانان الغياث
خون ما خوردند اين كافردلان
اي مسلمانان چه درمان الغياث
همچو حافظ روز و شب بي خويشتن
گشته ام سوزان و گريان الغياث
غزل 97
تويي كه بر سر خوبان كشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز
103
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
كه از تو درد دل اي جان نم يرسد به علاج
چرا همي شكني جان من ز سنگ دلي
دل ضعيف كه باشد به نازكي چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موي و بر به هيت عاج
فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي
كمينه ذره خاك در تو بودي كاج
غزل 98
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است كان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح
ز چين زلف كمندت كسي نيافت خلاص
104
از آن كمانچه ابرو و تير چشم نجاح
ز ديده ام شده يك چشمه در كنار روان
كه آشنا نكند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاكي ما را از اوست ذكر رواح
بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري
گرفت كام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا كه بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح
غزل 99
دل من در هواي روي فرخ
بود آشفته همچون موي فرخ
بجز هندوي زلفش هيچ كس نيست
كه برخوردار شد از روي فرخ
سياهي نيكبخت است آن كه دايم
بود همراز و هم زانوي فرخ
105
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوي فرخ
بده ساقي شراب ارغواني
به ياد نرگس جادوي فرخ
دوتا شد قامتم همچون كماني
ز غم پيوسته چون ابروي فرخ
نسيم مشك تاتاري خجل كرد
شميم زلف عنبربوي فرخ
اگر ميل دل هر كس به جايست
بود ميل دل من سوي فرخ
غلام همت آنم كه باشد
چو حافظ بنده و هندوي فرخ
غزل 100
دي پير مي فروش كه ذكرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول كن سخن و هر چه باد باد
106
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ
در معرضي كه تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حكيمان ملالت است
كوته كنيم قصه كه عمرت دراز باد
غزل 101
شراب و عيش نهان چيست كار ب يبنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مكن
كه فكر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
قدح به شرط ادب گير زان كه تركيبش
ز كاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد
كه آگه است كه كاووس و كي كجا رفتند
كه واقف است كه چون رفت تخت جم بر باد
107
ز حسرت لب شيرين هنوز م يبينم
كه لاله مي دمد از خون ديده فرهاد
مگر كه لاله بدانست بي وفايي دهر
كه تا بزاد و بشد جام مي ز كف ننهاد
بيا بيا كه زماني ز مي خراب شويم
مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد
نمي دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب ركن آباد
قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
كه بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد
غزل 102
دوش آگهي ز يار سفركرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
كارم بدان رسيد كه همراز خود كنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چين طره تو دل بي حفاظ من
هرگز نگفت مسكن مالوف ياد باد
108
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه كه در چمن
بند قباي غنچه گل مي گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوي وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نيك تو كامت برآورد
جان ها فداي مردم نيكونهاد باد
غزل 103
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
كامم از تلخي غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
كوشش آن حق گزاران ياد باد
109
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ كاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
اي دريغا رازداران ياد باد
غزل 104
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبي روي خوبت خوبتر باد
هماي زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
كسي كو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلي كو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه ات ناوك فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شكرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشكر باد
110
مرا از توست هر دم تازه عشقي
تو را هر ساعتي حسني دگر باد
به جان مشتاق روي توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
غزل 105
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشه اين كار فراموشش باد
آن كه يك جرعه مي از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد
شاه تركان سخن مدعيان مي شنود
شرمي از مظلمه خون سياووشش باد
گر چه از كبر سخن با من درويش نگفت
جان فداي شكرين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
111
نرگس مست نوازش كن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگي زلف تو در گوشش باد
غزل 106
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازكت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معني ز امن صحت توست
كه ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامت بلند مباد
در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
هر آن كه روي چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
112
شفا ز گفته شكرفشان حافظ جوي
كه حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
غزل 107
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خيال عشقت
هر روز كه باد در فزون باد
هر سرو كه در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمي كه نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشك غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايي
در كردن سحر ذوفنون باد
هر جا كه دليست در غم تو
بي صبر و قرار و بي سكون باد
قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
113
هر دل كه ز عشق توست خالي
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو كه هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
غزل 108
خسروا گوي فلك در خم چوگان تو باد
ساحت كون و مكان عرصه ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
اي كه انشا عطارد صفت شوكت توست
عقل كل چاكر طغراكش ديوان تو باد
طيره جلوه طوبي قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
غزل 109
114
دير است كه دلدار پيامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيكي ندوانيد و سلامي نفرستاد
سوي من وحشي صفت عقل رميده
آهوروشي كبك خرامي نفرستاد
دانست كه خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامي نفرستاد
فرياد كه آن ساقي شكرلب سرمست
دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد
چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد
حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
غزل 110
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز كه در دل بنهفتم به درافتاد
115
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
اي ديده نگه كن كه به دام كه درافتاد
دردا كه از آن آهوي مشكين سيه چشم
چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاك سر كوي شما بود
هر نافه كه در دست نسيم سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس كشته دل زنده كه بر يك دگر افتاد
بس تجربه كرديم در اين دير مكافات
با دردكشان هر كه درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
با طينت اصلي چه كند بدگهر افتاد
حافظ كه سر زلف بتان دست كشش بود
بس طرفه حريفيست كش اكنون به سر افتاد
غزل 111
عكس روي تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده مي در طمع خام افتاد
116
حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عكس مي و نقش نگارين كه نمود
يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
كز كجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار
هر كه در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد اي خواجه كه در صومعه بازم بيني
كار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت
كان كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است
اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد
117
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولي
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
غزل 112
آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسكين داد
وان كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند كرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
كه عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود كنج قناعت باقيست
آن كه آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسيست جهان از ره صورت ليكن
هر كه پيوست بدو عمر خودش كاوين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوي
خاصه اكنون كه صبا مژده فروردين داد
در كف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد
118
غزل 113
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد
كه تاب من به جهان طره فلاني داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
شكسته وار به درگاهت آمدم كه طبيب
به موميايي لطف توام نشاني داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
كه دست دادش و ياري ناتواني داد
برو معالجه خود كن اي نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين كه را زياني داد
گذشت بر من مسكين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسكين من چه جاني داد
غزل 114
هماي اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
119
حباب وار براندازم از نشاط كلاه
اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد
شبي كه ماه مراد از افق شود طالع
بود كه پرتو نوري به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
كي اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فداي لبش شد خيال مي بستم
كه قطره اي ز زلالش به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز
كز اين شكار فراوان به دام ما افتد
به نااميدي از اين در مرو بزن فالي
بود كه قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاك كوي تو هر گه كه دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
غزل 115
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بركن كه رنج ب يشمار آرد
120
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان
كه درد سر كشي جانا گرت مستي خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان كه بعد از روزگار ما
بسي گردش كند گردون بسي ليل و نهار آرد
عماري دار ليلي را كه مهد ماه در حكم است
خدا را در دل اندازش كه بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراري بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را كه زودش باقرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويي و سروي در كنار آرد
غزل 116
كسي كه حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است كه او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد
121
كسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه
كه زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد
به پاي بوس تو دست كسي رسيد كه او
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
ز زهد خشك ملولم كجاست باده ناب
كه بوي باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس كه تو را
دمي ز وسوسه عقل بي خبر دارد
كسي كه از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميكده اكنون ره سفر دارد
دل شكسته حافظ به خاك خواهد برد
چو لاله داغ هوايي كه بر جگر دارد
غزل 117
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونيايد به كمان ابروي كس
كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد
122
ز بنفشه تاب دارم كه ز زلف او زند دم
تو سياه كم بها بين كه چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل كه لاله
به نديم شاه ماند كه به كف اياغ دارد
شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن
مگر آن كه شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم
كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم
طرب آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
كه نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد
غزل 118
آن كس كه به دست جام دارد
سلطاني جم مدام دارد
آبي كه خضر حيات از او يافت
در ميكده جو كه جام دارد
123
سررشته جان به جام بگذار
كاين رشته از او نظام دارد
ما و مي و زاهدان و تقوا
تا يار سر كدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور كسي كه كام دارد
نرگس همه شيو ههاي مستي
از چشم خوشت به وام دارد
ذكر رخ و زلف تو دلم را
ورديست كه صبح و شام دارد
بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمكي تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ اي جان
حسن تو دو صد غلام دارد
غزل 119
دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد
ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد
124
به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشي ده كه محترم دارد
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست
نهد به پاي قدح هر كه شش درم دارد
زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار
كه عقل كل به صدت عيب متهم دارد
ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان
كدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم كه لاف تجرد زدي كنون صد شغل
به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز كه پرسم كه نيست دلداري
كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد
ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
غزل 120
125
بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقاي جاودانش ده كه حسن جاودان دارد
چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو كه م يبينم
كمين از گوشه اي كرده ست و تير اندر كمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد كه راز ما نهان دارد
بيفشان جرعه اي بر خاك و حال اهل دل بشنو
كه از جمشيد و كيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل
كه بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس
كه مي با ديگري خورد هست و با من سر گران دارد
به فتراك ار هم يبندي خدا را زود صيدم كن
كه آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد
126
ز سروقد دلجويت مكن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان كه خوش آبي روان دارد
ز خوف هجرم ايمن كن اگر اميد آن داري
كه از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم كه آن عيار شهرآشوب
به تلخي كشت حافظ را و شكر در دهان دارد
غزل 121
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملك سليمان است
كه نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشكين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را كه حسنش آن و اين دارد
به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را
كه صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
127
چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعاي مستمندان است
كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشه چين دارد
صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان
كه صد جمشيد و كيخسرو غلام كمترين دارد
و گر گويد نمي خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش كه سلطاني گدايي همنشين دارد
غزل 122
هر آن كه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
128
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني
ز روي لطف بگويش كه جا نگه دارد
چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري
كه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت كجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
غزل 123
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد
نقش هر نغمه كه زد راه به جايي دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالي
كه خوش آهنگ و فرح بخش هوايي دارد
پير دردي كش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد
محترم دار دلم كاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايي دارد
129
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهي كه به همسايه گدايي دارد
اشك خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايي دارد
ستم از غمزه مياموز كه در مذهب عشق
هر عمل اجري و هر كرده جزايي دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادي روي كسي خور كه صفايي دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمناي دعايي دارد
غزل 124
آن كه از سنبل او غاليه تابي دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد
از سر كشته خود مي گذري همچون باد
چه توان كرد كه عمر است و شتابي دارد
ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست كه در پيش سحابي دارد
130
چشم من كرد به هر گوشه روان سيل سرشك
تا سهي سرو تو را تازه تر آبي دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا م يريزد
فرصتش باد كه خوش فكر صوابي دارد
آب حيوان اگر اين است كه دارد لب دوست
روشن است اين كه خضر بهره سرابي دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترك مست است مگر ميل كبابي دارد
جان بيمار مرا نيست ز تو روي سال
اي خوش آن خسته كه از دوست جوابي دارد
كي كند سوي دل خسته حافظ نظري
چشم مستش كه به هر گوشه خرابي دارد
غزل 125
شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه آني دارد
شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
131
چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب
كه به اميد تو خوش آب رواني دارد
گوي خوبي كه برد از تو كه خورشيد آن جا
نه سواريست كه در دست عناني دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش كردي
آري آري سخن عشق نشاني دارد
خم ابروي تو در صنعت تيراندازي
برده از دست هر آن كس كه كماني دارد
در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز
هر كسي بر حسب فكر گماني دارد
با خرابات نشينان ز كرامات ملاف
هر سخن وقتي و هر نكته مكاني دارد
مرغ زيرك نزند در چمنش پرده سراي
هر بهاري كه به دنباله خزاني دارد
مدعي گو لغز و نكته به حافظ مفروش
كلك ما نيز زباني و بياني دارد
غزل 126
132
جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد
هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد
با هيچ كس نشاني زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمي در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
اي ساروان فروكش كاين ره كران ندارد
چنگ خميده قامت م يخواندت به عشرت
بشنو كه پند پيران هيچت زيان ندارد
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حق او كس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون كايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
كان شوخ سربريده بند زبان ندارد
كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ
زيرا كه چون تو شاهي كس در جهان ندارد
133
غزل 127
روشني طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
گوشه ابروي توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه كند با رخ تو دود دل من
آينه داني كه تاب آه ندارد
شوخي نرگس نگر كه پيش تو بشكفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دل سيه كه تو داري
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده اي مريد خرابات
شادي شيخي كه خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشين كه آن دل نازك
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوي
هر كه در اين آستانه راه ندارد
134
ني من تنها كشم تطاول زلفت
كيست كه او داغ آن سياه ندارد
حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب
كافر عشق اي صنم گناه ندارد
غزل 128
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
كو حريفي كش سرمست كه پيش كرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بي خبرت مي بينم
آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده ست كه فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس مي بازم
بو كه صاحب نظري نام تماشا ببرد
علم و فضلي كه به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
135
بانگ گاوي چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامري كيست كه دست از يد بيضا ببرد
جام مينايي مي سد ره تنگ دليست
منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است
هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
غزل 129
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستي فروكشد لنگر
چگونه كشتي از اين ورطه بلا ببرد
فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك
كه كس نبود كه دستي از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهي كو
مباد كتش محرومي آب ما ببرد
136
دل ضعيفم از آن م يكشد به طرف چمن
كه جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد
طبيب عشق منم باده ده كه اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
غزل 130
سحر بلبل حكايت با صبا كرد
كه عشق روي گل با ما چ هها كرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا كرد
غلام همت آن نازنينم
كه كار خير بي روي و ريا كرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد
گر از سلطان طمع كردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا كرد
137
خوشش باد آن نسيم صبحگاهي
كه درد شب نشينان را دوا كرد
نقاب گل كشيد و زلف سنبل
گره بند قباي غنچه وا كرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا كرد
بشارت بر به كوي مي فروشان
كه حافظ توبه از زهد ريا كرد
وفا از خواجگان شهر با من
كمال دولت و دين بوالوفا كرد
غزل 131
بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد
هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد
مقام اصلي ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن كه اين عمارت كرد
138
بهاي باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا كه سود كسي برد كاين تجارت كرد
نماز در خم آن ابروان محرابي
كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
فغان كه نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردكشان از سر حقارت كرد
به روي يار نظر كن ز ديده منت دار
كه كار ديده نظر از سر بصارت كرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت كرد
غزل 132
به آب روشن مي عارفي طهارت كرد
علي الصباح كه ميخانه را زيارت كرد
همين كه ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
خوشا نماز و نياز كسي كه از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت كرد
139
امام خواجه كه بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت كرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم كه اين تجارت كرد
اگر امام جماعت طلب كند امروز
خبر دهيد كه حافظ به مي طهارت كرد
غزل 133
صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد
بنياد مكر با فلك حقه باز كرد
بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه
زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز كرد
اي دل بيا كه ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين كوته و دست دراز كرد
140
صنعت مكن كه هر كه محبت نه راست باخت
عشقش به روي دل در معني فراز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روي كه عمل بر مجاز كرد
اي كبك خوش خرام كجا م يروي بايست
غره مشو كه گربه زاهد نماز كرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بي نياز كرد
غزل 134
بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد
طوطي اي را به خيال شكري دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددي
كه اميد كرمم همره اين محمل كرد
141
روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين كهگل كرد
آه و فرياد كه از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد
نزدي شاه رخ و فوت شد امكان حافظ
چه كنم بازي ايام مرا غافل كرد
غزل 135
چو باد عزم سر كوي يار خواهم كرد
نفس به بوي خوشش مشكبار خواهم كرد
به هرزه بي مي و معشوق عمر م يگذرد
بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد
هر آبروي كه اندوختم ز دانش و دين
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بناي عهد قديم استوار خواهم كرد
142
صبا كجاست كه اين جان خون گرفته چو گل
فداي نكهت گيسوي يار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
غزل 136
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان كرد
تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
آن چه سعي است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسي كه كند خصم رها نتوان كرد
عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت
نسبت دوست به هر بي سر و پا نتوان كرد
سروبالاي من آن گه كه درآيد به سماع
چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن
كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
143
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
غيرتم كشت كه محبوب جهاني ليكن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كرد
من چه گويم كه تو را نازكي طبع لطيف
تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد
بجز ابروي تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان كرد
غزل 137
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف هاي بي كران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
144
بدان سان سوخت چون شمعم كه بر من
صراحي گريه و بربط فغان كرد
صبا گر چاره داري وقت وقت است
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابروكمان كرد
غزل 138
ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد
آن جوان بخت كه مي زد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نكرد
كاغذين جامه به خوناب بشويم كه فلك
رهنمونيم به پاي علم داد نكرد
دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد
ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد
145
سايه تا بازگرفتي ز چمن مرغ سحر
آشيان در شكن طره شمشاد نكرد
شايد ار پيك صبا از تو بياموزد كار
زان كه چالاكتر از اين حركت باد نكرد
كلك مشاطه صنعش نكشد نقش مراد
هر كه اقرار بدين حسن خداداد نكرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
كه بدين راه بشد يار و ز ما ياد نكرد
غزليات عراقيست سرود حافظ
كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد
غزل 139
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد
صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
سيل سرشك ما ز دلش كين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد
146
ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين كه سر از خواب برنكرد
مي خواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
جانا كدام سن گدل بي كفايتيست
كو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نكرد
كلك زبان بريده حافظ در انجمن
با كس نگفت راز تو تا ترك سر نكرد
غزل 140
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نكرد
شوخي مكن كه مرغ دل بي قرار من
سوداي دام عاشقي از سر به درنكرد
147
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
غزل 141
ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد
ساقيا جام مي ام ده كه نگارنده غيب
نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
آن كه پرنقش زد اين دايره مينايي
كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد
148
فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
غزل 142
دوستان دختر رز توبه ز مستوري كرد
شد سوي محتسب و كار به دستوري كرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنيد
تا نگويند حريفان كه چرا دوري كرد
مژدگاني بده اي دل كه دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموري كرد
نه به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد مي انگوري كرد
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشكفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري كرد
حافظ افتادگي از دست مده زان كه حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروري كرد
غزل 143
149
سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
كو به تاييد نظر حل معما م يكرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا م يكرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبد مينا م يكرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود
او نمي ديدش و از دور خدا را مي كرد
اين همه شعبده خويش كه م يكرد اين جا
سامري پيش عصا و يد بيضا م يكرد
گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا م يكرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آن چه مسيحا مي كرد
150
گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست
گفت حافظ گله اي از دل شيدا م يكرد
غزل 144
به سر جام جم آن گه نظر تواني كرد
كه خاك ميكده كحل بصر تواني كرد
مباش بي مي و مطرب كه زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در تواني كرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد
گدايي در ميخانه طرفه اكسيريست
گر اين عمل بكني خاك زر تواني كرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمي
كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد
تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون
كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي
غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
151
بيا كه چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشي اهل نظر تواني كرد
ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي
طمع مدار كه كار دگر تواني كرد
دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي
چو شمع خنده زنان ترك سر تواني كرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ
به شاهراه حقيقت گذر تواني كرد
غزل 145
چه مستيست ندانم كه رو به ما آورد
كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن
كه باد صبح نسيم گره گشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي باد
بنفشه شاد و كش آمد سمن صفا آورد
152
صبا به خوش خبري هدهد سليمان است
كه مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما كرشمه ساقيست
برآر سر كه طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ
چرا كه وعده تو كردي و او به جا آورد
به تنگ چشمي آن ترك لشكري نازم
كه حمله بر من درويش يك قبا آورد
فلك غلامي حافظ كنون به طوع كند
كه التجا به در دولت شما آورد
غزل 146
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد
دل شوريده ما را به بو در كار مي آورد
من آن شكل صنوبر را ز باغ ديده بركندم
كه هر گل كز غمش بشكفت محنت بار م يآورد
فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن
كه رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد
153
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها كردم
ولي مي ريخت خون و ره بدان هنجار مي آورد
به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بي گه
كز آن راه گران قاصد خبر دشوار مي آورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح مي فرمود اگر زنار مي آورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم كرد
به عشوه هم پيامي بر سر بيمار مي آورد
عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولي منعش نمي كردم كه صوفي وار م يآورد
غزل 147
نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد
كه روز محنت و غم رو به كوتهي آورد
به مطربان صبوحي دهيم جامه چاك
بدين نويد كه باد سحرگهي آورد
بيا بيا كه تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز براي دل رهي آورد
154
همي رويم به شيراز با عنايت بخت
زهي رفيق كه بختم به همرهي آورد
به جبر خاطر ما كوش كاين كلاه نمد
بسا شكست كه با افسر شهي آورد
چه ناله ها كه رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهي آورد
رساند رايت منصور بر فلك حافظ
كه التجا به جناب شهنشهي آورد
غزل 148
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
هر كس كه بديد چشم او گفت
كو محتسبي كه مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاري
آيا بود آن كه دست گيرد
155
خرم دل آن كه همچو حافظ
جامي ز مي الست گيرد
غزل 149
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نم يگيرد
ز هر در م يدهم پندش وليكن در نمي گيرد
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
كه نقشي در خيال ما از اين خوشتر نمي گيرد
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
كه فكري در درون ما از اين بهتر نم يگيرد
صراحي مي كشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نم يگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي
كه پير مي فروشانش به جامي بر نمي گيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
كه غير از راستي نقشي در آن جوهر نم يگيرد
سر و چشمي چنين دلكش تو گويي چشم از او بردوز
برو كاين وعظ بي معني مرا در سر نمي گيرد
156
نصيحتگوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است
دلش بس تنگ مي بينم مگر ساغر نمي گيرد
ميان گريه مي خندم كه چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليكن در نمي گيرد
چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را
كه كس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي گيرد
سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است
چه سود افسونگري اي دل كه در دلبر نم يگيرد
من آن آيينه را روزي به دست آرم سكندروار
اگر مي گيرد اين آتش زماني ور نمي گيرد
خدا را رحمي اي منعم كه درويش سر كويت
دري ديگر نمي داند رهي ديگر نم يگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
كه سر تا پاي حافظ را چرا در زر نم يگيرد
غزل 150
ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
157
ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
اي بسا مرغ خرد را كه به دام اندازد
اي خوشا دولت آن مست كه در پاي حريف
سر و دستار نداند كه كدام اندازد
زاهد خام كه انكار مي و جام كند
پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد
روز در كسب هنر كوش كه مي خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مي صبح فروغ است كه شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز كله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
غزل 151
دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كز اين بهتر نم يارزد
158
به كوي مي فروشانش به جامي بر نم يگيرند
زهي سجاده تقوا كه يك ساغر نمي ارزد
رقيبم سرزنش ها كرد كز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را كه خاك در نمي ارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جان در او درج است
كلاهي دلكش است اما به ترك سر نمي ارزد
چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود
غلط كردم كه اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد
تو را آن به كه روي خود ز مشتاقان بپوشاني
كه شادي جهان گيري غم لشكر نمي ارزد
چو حافظ در قناعت كوش و از دنيي دون بگذر
كه يك جو منت دونان دو صد من زر نم يارزد
غزل 152
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
159
عقل مي خواست كز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
كه قلم بر سر اسباب دل خرم زد
غزل 153
سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد كه حال مهر گردون چيست
برآمد خنده خوش بر غرور كامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل هاي ياران زد
160
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
كه چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد
كدام آهن دلش آموخت اين آيين عياري
كز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خيال شهسواري پخت و شد ناگه دل مسكين
خداوندا نگه دارش كه بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمين كجا اندر كمند آرم
زره مويي كه مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملك و دين منصور
كه جود بي دريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت كه جام مي به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادي به ياد ميگساران زد
ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
كه چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملك او بخواه از لطف حق اي دل
كه چرخ اين سكه دولت به دور روزگاران زد
161
نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده كام دل حافظ كه فال بختياران زد
غزل 154
راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد
شعري بخوان كه با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
قد خميده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازي
جام مي مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سراي سلطان
ماييم و كهنه دلقي كتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دري گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
162
عشق و شباب و رندي مجموعه مراد است
چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشي صد كاروان توان زد
حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق بازآي
باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد
غزل 155
اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد
و گر به رهگذري يك دم از وفاداري
چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد
و گر كنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شكر فروريزد
من آن فريب كه در نرگس تو م يبينم
بس آب روي كه با خاك ره برآميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
كجاست شيردلي كز بلا نپرهيزد
163
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده باز
هزار بازي از اين طرفه تر برانگيزد
بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد
غزل 156
به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انكار كار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمد هاند
كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين كه هيچ محرم راز
به يار يك جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار كانات آرند
يكي به سكه صاحب عيار ما نرسد
دريغ قافله عمر كان چنان رفتند
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
164
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
كه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را
غبار خاطري از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصه او
به سمع پادشه كامگار ما نرسد
غزل 157
هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاك لحد لاله صفت برخيزم
داغ سوداي توام سر سويدا باشد
تو خود اي گوهر يك دانه كجايي آخر
كز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژه ام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد
چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درآ
كه دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
165
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
كاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
غزل 158
من و انكار شراب اين چه حكايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و كفايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمي دانستم
ور نه مستوري ما تا به چه غايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز
تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد
زاهد ار راه به رندي نبرد معذور است
عشق كاريست كه موقوف هدايت باشد
من كه شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حكايت باشد
بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند
پير ما هر چه كند عين عنايت باشد
166
دوش از اين غصه نخفتم كه رفيقي م يگفت
حافظ ار مست بود جاي شكايت باشد
غزل 159
نقد صوفي نه همه صافي ب يغش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي
شامگاهش نگران باش كه سرخوش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
خط ساقي گر از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد
غم دنيي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز كف ساقي مه وش باشد
167
غزل 160
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
كه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا كه در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
هماي گو مفكن سايه شرف هرگز
در آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت كه سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد
هواي كوي تو از سر نمي رود آري
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد
غزل 161
168
كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد
يك نكته از اين معني گفتيم و همين باشد
از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار
صد ملك سليمانم در زير نگين باشد
غمناك نبايد بود از طعن حسود اي دل
شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد
هر كو نكند فهمي زين كلك خيال انگيز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد
جام مي و خون دل هر يك به كسي دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود
كاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد
آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر
كاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد
غزل 162
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
كه در دستت بجز ساغر نباشد
169
زمان خوشدلي درياب و در ياب
كه دايم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و مي خور در گلستان
كه گل تا هفته ديگر نباشد
ايا پرلعل كرده جام زرين
ببخشا بر كسي كش زر نباشد
بيا اي شيخ و از خمخانه ما
شرابي خور كه در كوثر نباشد
بشوي اوراق اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدي بند
كه حسنش بسته زيور نباشد
شرابي بي خمارم بخش يا رب
كه با وي هيچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاكر نباشد
به تاج عالم آرايش كه خورشيد
چنين زيبنده افسر نباشد
170
كسي گيرد خطا بر نظم حافظ
كه هيچش لطف در گوهر نباشد
غزل 163
گل بي رخ يار خوش نباشد
بي باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بي لاله عذار خوش نباشد
رقصيدن سرو و حالت گل
بي صوت هزار خوش نباشد
با يار شكرلب گل اندام
بي بوس و كنار خوش نباشد
هر نقش كه دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
غزل 164
171
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول كه كشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
اي دل ار عشرت امروز به فردا فكني
مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويي كه چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود
قدمي نه به وداعش كه روان خواهد شد
172
غزل 165
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش
كه ساز شرع از اين افسانه بي قانون نخواهد شد
مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم
كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي
دلا كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد
مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
كه زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
غزل 166
173
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان م يفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه گل
نخوت باد دي و شوكت خار آخر شد
صبح اميد كه بد معتكف پرده غيب
گو برون آي كه كار شب تار آخر شد
آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز
قصه غصه كه در دولت يار آخر شد
ساقيا لطف نمودي قدحت پرمي باد
كه به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نياورد كسي حافظ را
شكر كان محنت بي حد و شمار آخر شد
غزل 167
174
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را رفيق و مونس شد
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام مي نشاند اكنون دوست
گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد
خيال آب خضر بست و جام اسكندر
به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد
طربسراي محبت كنون شود معمور
كه طاق ابروي يار منش مهندس شد
لب از ترشح مي پاك كن براي خدا
كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
كرشمه تو شرابي به عاشقان پيمود
كه علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد
چو زر عزيز وجود است نظم من آري
قبول دولتيان كيمياي اين مس شد
175
ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد
چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
غزل 168
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد
به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد
پيام داد كه خواهم نشست با رندان
بشد به رندي و دردي كشيم نام و نشد
رواست در بر اگر مي طپد كبوتر دل
كه ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد
بدان هوس كه به مستي ببوسم آن لب لعل
چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
به كوي عشق منه بي دليل راه قدم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان كه در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد
176
دريغ و درد كه در جست و جوي گنج حضور
بسي شدم به گدايي بر كرام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فكر
در آن هوس كه شود آن نگار رام و نشد
غزل 169
ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
كس نمي گويد كه ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلي از كان مروت برنيامد سال هاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار
مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد
گوي توفيق و كرامت در ميان افكند هاند
كس به ميدان در نم يآيد سواران را چه شد
177
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت
كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد
حافظ اسرار الهي كس نم يداند خموش
از كه م يپرسي كه دور روزگاران را چه شد
غزل 170
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
صوفي مجلس كه دي جام و قدح م يشكست
باز به يك جرعه مي عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچه اي مي گذشت راه زن دين و دل
در پي آن آشنا از همه بيگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
178
گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يك دانه شد
نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ كنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
غزل 171
دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد
كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاك وجود ما را از آب ديده گل كن
ويرانسراي دل را گاه عمارت آمد
اين شرح بي نهايت كز زلف يار گفتند
حرفيست از هزاران كاندر عبارت آمد
عيبم بپوش زنهار اي خرقه مي آلود
كان پاك پاكدامن بهر زيارت آمد
امروز جاي هر كس پيدا شود ز خوبان
كان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
179
بر تخت جم كه تاجش معراج آسمان است
همت نگر كه موري با آن حقارت آمد
از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگه دار
كان جادوي كمانكش بر عزم غارت آمد
آلوده اي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه
كان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد
غزل 172
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو كمال حيرت آمد
بس غرقه حال وصل كخر
هم بر سر حال حيرت آمد
يك دل بنما كه در ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا كه خيال حيرت آمد
180
از هر طرفي كه گوش كردم
آواز سال حيرت آمد
شد منهزم از كمال عزت
آن را كه جلال حيرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حيرت آمد
غزل 173
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار
كان تحمل كه تو ديدي همه بر باد آمد
باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقي و كار به بنياد آمد
بوي بهبود ز اوضاع جهان م يشنوم
شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد
اي عروس هنر از بخت شكايت منما
حجله حسن بياراي كه داماد آمد
181
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد
غزل 174
مژده اي دل كه دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
بركش اي مرغ سحر نغمه داوودي باز
كه سليمان گل از باد هوا بازآمد
عارفي كو كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا بازآمد
مردمي كرد و كرم لطف خداداد به من
كان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد
182
چشم من در ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست
لطف او بين كه به لطف از در ما بازآمد
غزل 175
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه بازآي تا شوي مجموع
به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
183
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ
مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد
غزل 176
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
قدحي دركش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد
مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي
كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد
گريه آبي به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسكين آمد
مرغ دل باز هوادار كمان ابرويست
اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد
ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست
كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد
184
رسم بدعهدي ايام چو ديد ابر بهار
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشاي رياحين آمد
غزل 177
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاه داري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
كه در گداصفتي كيمياگري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمي بچه اي شيوه پري داند
185
هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
كه قدر گوهر يك دانه جوهري داند
به قد و چهره هر آن كس كه شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستري داند
ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه
كه لطف طبع و سخن گفتن دري داند
غزل 178
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وان كه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت
دلق ما بود كه در خانه خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
186
هر مي لعل كز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد
خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
كه حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي
شد كه بازآيد و جاويد گرفتار بماند
غزل 179
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
187
من ار چه در نظر يار خاكسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير م يزند همه را
كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جاي شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است
چو بر صحيفه هستي رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه
كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور
كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشت هاند به زر
كه جز نكويي اهل كرم نخواهد ماند
ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ
كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
غزل 180
188
اي پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند
طوبي ز قامت تو نيارد كه دم زند
زين قصه بگذرم كه سخن م يشود بلند
خواهي كه برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفاي صحبت رود كسان مبند
گر جلوه م ينمايي و گر طعنه م يزني
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند
ز آشفتگي حال من آگاه كي شود
آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد كجاست
تا جان خود بر آتش رويش كنم سپند
جايي كه يار ما به شكرخنده دم زند
اي پسته كيستي تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترك غمزه تركان نم يكني
داني كجاست جاي تو خوارزم يا خجند
غزل 181
189
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
كه به بالاي چمان از بن و بيخم بركند
حاجت مطرب و مي نيست تو برقع بگشا
كه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رويي نشود آينه حجله بخت
مگر آن روي كه مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو م يباش
صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كي و چند
مكش آن آهوي مشكين مرا اي صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به كمند
من خاكي كه از اين در نتوانم برخاست
از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گيسوي مشكين حافظ
زان كه ديوانه همان به كه بود اندر بند
غزل 182
حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند
محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند
190
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند
چون مي از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه اي چند برآميز به دشنامي چند
زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نكند صحبت بدنامي چند
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگو
نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند
اي گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامي چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردي كش خويش
كه مگو حال دل سوخته با خامي چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
كامگارا نظري كن سوي ناكامي چند
غزل 183
191
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
كه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اي نها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد
اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
كه ز بند غم ايام نجاتم دادند
غزل 184
192
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه كار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند
آتش آن نيست كه از شعله او خندد شمع
آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند
كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
غزل 185
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند
تا همه صومعه داران پي كاري گيرند
193
مصلحت ديد من آن است كه ياران همه كار
بگذارند و خم طره ياري گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي
گر فلكشان بگذارد كه قراري گيرند
قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش
كه در اين خيل حصاري به سواري گيرند
يا رب اين بچه تركان چه دليرند به خون
كه به تير مژه هر لحظه شكاري گيرند
رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد
خاصه رقصي كه در آن دست نگاري گيرند
حافظ ابناي زمان را غم مسكينان نيست
زين ميان گر بتوان به كه كناري گيرند
غزل 186
گر مي فروش حاجت رندان روا كند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند
ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پربلا كند
194
حقا كز اين غمان برسد مژده امان
گر سالكي به عهد امانت وفا كند
گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حكيم
نسبت مكن به غير كه اين ها خدا كند
در كارخانه اي كه ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف راي فضولي چرا كند
مطرب بساز پرده كه كس بي اجل نمرد
وان كو نه اين ترانه سرايد خطا كند
ما را كه درد عشق و بلاي خمار كشت
يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند
جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت
عيسي دمي كجاست كه احياي ما كند
غزل 187
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند
195
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند
ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند
غزل 188
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند
كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند
كمال سر محبت ببين نه نقص گناه
كه هر كه ب يهنر افتد نظر به عيب كند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي
كه خاك ميكده ما عبير جيب كند
196
چنان زند ره اسلام غمزه ساقي
كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند
كليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن كه در اين نكته شك و ريب كند
شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد
كه چند سال به جان خدمت شعيب كند
ز ديده خون بچكاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب كند
غزل 189
طاير دولت اگر باز گذاري بكند
يار بازآيد و با وصل قراري بكند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خوني و تدبير نثاري بكند
دوش گفتم بكند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد كه آري بكند
كس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاري بكند
197
داده ام باز نظر را به تذروي پرواز
بازخواند مگرش نقش و شكاري بكند
شهر خاليست ز عشاق بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند
كو كريمي كه ز بزم طربش غمزده اي
جرعه اي دركشد و دفع خماري بكند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه كناري بكند
غزل 190
كلك مشكين تو روزي كه ز ما ياد كند
ببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند
قاصد منزل سلمي كه سلامت بادش
چه شود گر به سلامي دل ما شاد كند
امتحان كن كه بسي گنج مرادت بدهند
گر خرابي چو مرا لطف تو آباد كند
198
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
كه به رحمت گذري بر سر فرهاد كند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يك ساعته عمري كه در او داد كند
حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حكيمانه چه بنياد كند
گوهر پاك تو از مدحت ما مستغنيست
فكر مشاطه چه با حسن خداداد كند
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند
غزل 191
آن كيست كز روي كرم با ما وفاداري كند
بر جاي بدكاري چو من يك دم نكوكاري كند
اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي
وان گه به يك پيمانه مي با من وفاداري كند
دلبر كه جان فرسود از او كام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد كه دلداري كند
199
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بود هام
گفتا منش فرمود هام تا با تو طراري كند
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده است بو
از مستيش رمزي بگو تا ترك هشياري كند
چون من گداي ب ينشان مشكل بود ياري چنان
سلطان كجا عيش نهان با رند بازاري كند
زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر كس كه عياري كند
شد لشكر غم بي عدد از بخت م يخواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد كه غمخواري كند
با چشم پرنيرنگ او حافظ مكن آهنگ او
كان طره شبرنگ او بسيار طراري كند
غزل 192
سرو چمان من چرا ميل چمن نمي كند
همدم گل نم يشود ياد سمن نمي كند
دي گله اي ز طره اش كردم و از سر فسوس
گفت كه اين سياه كج گوش به من نم يكند
200
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نم يكند
پيش كمان ابرويش لابه همي كنم ولي
گوش كشيده است از آن گوش به من نمي كند
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
كز گذر تو خاك را مشك ختن نمي كند
چون ز نسيم مي شود زلف بنفشه پرشكن
وه كه دلم چه ياد از آن عهدشكن نمي كند
دل به اميد روي او همدم جان نمي شود
جان به هواي كوي او خدمت تن نم يكند
ساقي سيم ساق من گر همه درد مي دهد
كيست كه تن چو جام مي جمله دهن نم يكند
دستخوش جفا مكن آب رخم كه فيض ابر
بي مدد سرشك من در عدن نمي كند
كشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر كه را درد سخن نم يكند
غزل 193
201
در نظربازي ما بي خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه مي گردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
وصل خورشيد به شبپره اعمي نرسد
كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند
لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد كار
ور نه مستوري و مستي همه كس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد
عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند
202
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند
غزل 194
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراك جفا د لها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان ها چو بگشايند بفشانند
به عمري يك نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشك گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رماني چو مي خندند مي بارند
ز رويم راز پنهاني چو مي بينند مي خوانند
دواي درد عاشق را كسي كو سهل پندارد
ز فكر آنان كه در تدبير درمانند در مانند
203
چو منصور از مراد آنان كه بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو م يخوانند مي رانند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
كه با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
غزل 195
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر كني بنگر
كه از يمين و يسارت چه سوگوارانند
گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
كه از تطاول زلفت چه بي قرارانند
نصيب ماست بهشت اي خداشناس برو
كه مستحق كرامت گناهكارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
كه عندليب تو از هر طرف هزارانند
204
تو دستگير شو اي خضر پي خجسته كه من
پياده مي روم و همرهان سوارانند
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن
مرو به صومعه كان جا سياه كارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
كه بستگان كمند تو رستگارانند
غزل 196
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدعي
باشد كه از خزانه غيبم دوا كنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نم يكشد
هر كس حكايتي به تصور چرا كنند
چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست
آن به كه كار خود به عنايت رها كنند
بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا كنند
205
حالي درون پرده بسي فتنه مي رود
تا آن زمان كه پرده برافتد چ هها كنند
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند
مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند
پيراهني كه آيد از او بوي يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا كنند
بگذر به كوي ميكده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا كنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منعمان
خير نهان براي رضاي خدا كنند
حافظ دوام وصل ميسر نم يشود
شاهان كم التفات به حال گدا كنند
غزل 197
شاهدان گر دلبري زين سان كنند
زاهدان را رخنه در ايمان كنند
206
هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد
گلرخانش ديده نرگسدان كنند
اي جوان سروقد گويي ببر
پيش از آن كز قامتت چوگان كنند
عاشقان را بر سر خود حكم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن كنند
پيش چشمم كمتر است از قطره اي
اين حكايت ها كه از طوفان كنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان كنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در كجا اين ظلم بر انسان كنند
خوش برآ با غص هاي دل كاهل راز
عيش خوش در بوته هجران كنند
سر مكش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان كنند
غزل 198
207
گفتم كي ام دهان و لبت كامران كنند
گفتا به چشم هر چه تو گويي چنان كنند
گفتم خراج مصر طلب مي كند لبت
گفتا در اين معامله كمتر زيان كنند
گفتم به نقطه دهنت خود كه برد راه
گفت اين حكايتيست كه با نكته دان كنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا به كوي عشق هم اين و هم آن كنند
گفتم هواي ميكده غم م يبرد ز دل
گفتا خوش آن كسان كه دلي شادمان كنند
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان كنند
گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا به بوسه شكرينش جوان كنند
گفتم كه خواجه كي به سر حجله مي رود
گفت آن زمان كه مشتري و مه قران كنند
گفتم دعاي دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملايك هفت آسمان كنند
208
غزل 199
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر م يكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر م يكنند
گوييا باور نم يدارند روز داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور مي كنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلام ترك و استر مي كنند
اي گداي خانقه برجه كه در دير مغان
مي دهند آبي كه دل ها را توانگر مي كنند
حسن بي پايان او چندان كه عاشق م يكشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر مي كنند
بر در ميخانه عشق اي ملك تسبيح گوي
كاندر آن جا طينت آدم مخمر مي كنند
صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت
قدسيان گويي كه شعر حافظ از بر م يكنند
209
غزل 200
داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند
پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند
ناموس عشق و رونق عشاق مي برند
عيب جوان و سرزنش پير م يكنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال كه اكسير م يكنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشكل حكايتيست كه تقرير مي كنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير مي كنند
تشويش وقت پير مغان مي دهند باز
اين سالكان نگر كه چه با پير م يكنند
صد ملك دل به نيم نظر مي توان خريد
خوبان در اين معامله تقصير م يكنند
قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومي دگر حواله به تقدير مي كنند
210
في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر
كاين كارخانه ايست كه تغيير م يكنند
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير م يكنند
غزل 201
شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند
كه زيركان جهان از كمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هزار شكر كه ياران شهر بي گنهند
جفا نه پيشه درويشيست و راهروي
بيار باده كه اين سالكان نه مرد رهند
مبين حقير گدايان عشق را كاين قوم
شهان بي كمر و خسروان بي كلهند
به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند
مكن كه كوكبه دلبري شكسته شود
چو بندگان بگريزند و چاكران بجهند
211
غلام همت دردي كشان يك رنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
كه سالكان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتي حافظ
كه عاشقان ره بي همتان به خود ندهند
غزل 202
بود آيا كه در ميكده ها بگشايند
گره از كار فروبسته ما بگشايند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند
به صفاي دل رندان صبوحي زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند
گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي ناب
تا حريفان همه خون از مژ هها بگشايند
212
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا
كه چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند
غزل 203
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميكده از درس و دعاي ما بود
نيكي پير مغان بين كه چو ما بدمستان
هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي
كه فلك ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل
كاين كسي گفت كه در علم نظر بينا بود
دل چو پرگار به هر سو دوراني مي كرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملي م يپرداخت
كه حكيمان جهان را مژه خون پالا بود
213
مي شكفتم ز طرب زان كه چو گل بر لب جوي
بر سرم سايه آن سرو سهي بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حكايت ها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
كاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
غزل 204
ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم م يكشت
معجز عيسويت در لب شكرخا بود
ياد باد آن كه صبوحي زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن كه رخت شمع طرب مي افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود
ياد باد آن كه در آن بزمگه خلق و ادب
آن كه او خنده مستانه زدي صهبا بود
214
ياد باد آن كه چو ياقوت قدح خنده زدي
در ميان من و لعل تو حكايت ها بود
ياد باد آن كه نگارم چو كمر بربستي
در ركابش مه نو پيك جهان پيما بود
ياد باد آن كه خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز كم است آن جا بود
ياد باد آن كه به اصلاح شما م يشد راست
نظم هر گوهر ناسفته كه حافظ را بود
غزل 205
تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما خاك ره پير مغان خواهد بود
حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم كه بوديم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود
برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
215
ترك عاشق كش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون كه از ديده روان خواهد بود
چشمم آن دم كه ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد كرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
غزل 206
پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزي تو با ما شهره آفاق بود
ياد باد آن صحبت شب ها كه با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود
پيش از اين كاين سقف سبز و طاق مينا بركشند
منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستي و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
216
حسن مه رويان مجلس گر چه دل مي برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
بر در شاهم گدايي نكته اي در كار كرد
گفت بر هر خوان كه بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحي كرده ام عيبم مكن
سرخوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
غزل 207
ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پير خرد نقل معاني م يكرد
عشق مي گفت به شرح آن چه بر او مشكل بود
217
آه از آن جور و تطاول كه در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازي كه در آن محفل بود
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق
مفتي عقل در اين مسله لايعقل بود
راستي خاتم فيروزه بواسحاقي
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
ديدي آن قهقهه كبك خرامان حافظ
كه ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
غزل 208
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بيداد كني شرط مروت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود
218
خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پير مغان عيب مكن
شيخ ما گفت كه در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز كه در مجلس شاه
هر كه را نيست ادب لايق صحبت نبود
غزل 209
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها م يكردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود
يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
كه در او آه مرا قوت تاثير نبود
219
سر ز حسرت به در ميكده ها برگردم
چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود
نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود
تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
آن كشيدم ز تو اي آتش هجران كه چو شمع
جز فناي خودم از دست تو تدبير نبود
آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو
كه بر هيچ كسش حاجت تفسير نبود
غزل 210
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل كه از ناوك مژگان تو در خون مي گشت
باز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا كز تو پيامي م يداد
ور نه در كس نرسيديم كه از كوي تو بود
220
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شكن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
كه گشادي كه مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو كه بر تربت حافظ بگذر
كز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود
غزل 211
دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
رسم عاشق كشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود كه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
و آتش چهره بدين كار برافروخته بود
گر چه مي گفت كه زارت بكشم م يديدم
كه نهانش نظري با من دلسوخته بود
221
كفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
دل بسي خون به كف آورد ولي ديده بريخت
الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود
غزل 212
يك دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
رجعتي مي خواستم ليكن طلاق افتاده بود
در مقامات طريقت هر كجا كرديم سير
عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود
ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق
هر كه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
222
اي معبر مژد هاي فرما كه دوشم آفتاب
در شكرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود
نقش مي بستم كه گيرم گوش هاي زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
گر نكردي نصرت دين شاه يحيي از كرم
كار ملك و دين ز نظم و اتساق افتاده بود
حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان م ينوشت
طاير فكرش به دام اشتياق افتاده بود
غزل 213
گوهر مخزن اسرار همان است كه بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است كه بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است كه بود
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح
بوي زلف تو همان مونس جان است كه بود
طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و كان است كه بود
223
كشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان كه بيچاره همان د لنگران است كه بود
رنگ خون دل ما را كه نهان م يداري
همچنان در لب لعل تو عيان است كه بود
زلف هندوي تو گفتم كه دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سيرت و سان است كه بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
كه بر اين چشمه همان آب روان است كه بود
غزل 214
ديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بود
تعبير رفت و كار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد كه م يخواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشكين كلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و مي در پياله بود
224
بر آستان ميكده خون مي خورم مدام
روزي ما ز خوان قدر اين نواله بود
هر كو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم كه كار مرغ سحر آه و ناله بود
ديديم شعر دلكش حافظ به مدح شاه
يك بيت از اين قصيده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله كه خورشيد شيرگير
پيشش به روز معركه كمتر غزاله بود
غزل 215
به كوي ميكده يا رب سحر چه مشغله بود
كه جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود
حديث عشق كه از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و ني در خروش و ولوله بود
مباحثي كه در آن مجلس جنون مي رفت
وراي مدرسه و قال و قيل مسله بود
225
دل از كرشمه ساقي به شكر بود ولي
ز نامساعدي بختش اندكي گله بود
قياس كردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه اي حوالت كن
به خنده گفت كي ات با من اين معامله بود
ز اخترم نظري سعد در ره است كه دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود
دهان يار كه درمان درد حافظ داشت
فغان كه وقت مروت چه تنگ حوصله بود
غزل 216
آن يار كز او خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلك شيوه او پرده دري بود
226
منظور خردمند من آن ماه كه او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آري چه كنم دولت دور قمري بود
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را
در مملكت حسن سر تاجوري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
باقي همه ب يحاصلي و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس كه آن گنج روان رهگذري بود
خود را بكش اي بلبل از اين رشك كه گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود
غزل 217
مسلمانان مرا وقتي دلي بود
كه با وي گفتمي گر مشكلي بود
227
به گردابي چو مي افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلي بود
دلي همدرد و ياري مصلحت بين
كه استظهار هر اهل دلي بود
ز من ضايع شد اندر كوي جانان
چه دامنگير يا رب منزلي بود
هنر بي عيب حرمان نيست ليكن
ز من محرومتر كي سالي بود
بر اين جان پريشان رحمت آريد
كه وقتي كارداني كاملي بود
مرا تا عشق تعليم سخن كرد
حديثم نكته هر محفلي بود
مگو ديگر كه حافظ نكت هدان است
كه ما ديديم و محكم جاهلي بود
غزل 218
در ازل هر كو به فيض دولت ارزاني بود
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود
228
من همان ساعت كه از مي خواستم شد توبه كار
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود
خود گرفتم كافكنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ مي مسلماني بود
بي چراغ جام در خلوت نم ييارم نشست
زان كه كنج اهل دل بايد كه نوراني بود
همت عالي طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رماني بود
گر چه بي سامان نمايد كار ما سهلش مبين
كاندر اين كشور گدايي رشك سلطاني بود
نيك نامي خواهي اي دل با بدان صحبت مدار
خودپسندي جان من برهان ناداني بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
نستدن جام مي از جانان گران جاني بود
دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب
اي عزيز من نه عيب آن به كه پنهاني بود
غزل 219
229
كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحي به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقي به نغمه ني و عود
به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ
كه همچو روز بقا هفته اي بود معدود
شد از خروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازك عذار عيسي دم
شراب نوش و رها كن حديث عاد و ثمود
جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولي چه سود كه در وي نه ممكن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر كه مرغ درآيد به نغمه داوود
به باغ تازه كن آيين دين زردشتي
كنون كه لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهد
وزير ملك سليمان عماد دين محمود
230
بود كه مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه مي طلبد جمله باشدش موجود
غزل 220
از ديده خون دل همه بر روي ما رود
بر روي ما ز ديده چه گويم چ هها رود
ما در درون سينه هوايي نهفت هايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشيد خاوري كند از رشك جامه چاك
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاك راه يار نهاديم روي خويش
بر روي ما رواست اگر آشنا رود
سيل است آب ديده و هر كس كه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر كه بر سر كويش چرا رود
حافظ به كوي ميكده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود
231
غزل 221
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتي طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم كند به بيداري
وگر به روز شكايت كنم به خواب رود
طريق عشق پرآشوب و فتنه است اي دل
بيفتد آن كه در اين راه با شتاب رود
گدايي در جانان به سلطنت مفروش
كسي ز سايه اين در به آفتاب رود
سواد نامه موي سياه چون طي شد
بياض كم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
كلاه داريش اندر سر شراب رود
حجاب راه تويي حافظ از ميان برخيز
خوشا كسي كه در اين راه ب يحجاب رود
232
غزل 222
از سر كوي تو هر كو به ملالت برود
نرود كارش و آخر به خجالت برود
كارواني كه بود بدرقه اش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود
سالك از نور هدايت ببرد راه به دوست
كه به جايي نرسد گر به ضلالت برود
كام خود آخر عمر از مي و معشوق بگير
حيف اوقات كه يك سر به بطالت برود
اي دليل دل گمگشته خدا را مددي
كه غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد
حكم مستوري و مستي همه بر خاتم تست
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حكمت به كف آور جامي
بو كه از لوح دلت نقش جهالت برود
غزل 223
233
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاي فلك و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد و از سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پي خوبان دل من معذور است
درد دارد چه كند كز پي درمان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
غزل 224
خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود
به هر درش كه بخوانند ب يخبر نرود
234
طمع در آن لب شيرين نكردنم اولي
ولي چگونه مگس از پي شكر نرود
سواد ديده غمديده ام به اشك مشوي
كه نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوي خود دريغ مدار
چرا كه بي سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايي
كه هيچ كار ز پيشت بدين هنر نرود
مكن به چشم حقارت نگاه در من مست
كه آبروي شريعت بدين قدر نرود
من گدا هوس سروقامتي دارم
كه دست در كمرش جز به سيم و زر نرود
تو كز مكارم اخلاق عالمي دگري
وفاي عهد من از خاطرت به درنرود
سياه نامه تر از خود كسي نم يبينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر كه باز سفيد
چو باشه در پي هر صيد مختصر نرود
235
بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن كه ز مجلس سخن به درنرود
غزل 225
ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود
وين بحث با ثلاثه غساله م يرود
مي ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت
كار اين زمان ز صنعت دلاله مي رود
شكرشكن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسي كه به بنگاله م يرود
طي مكان ببين و زمان در سلوك شعر
كاين طفل يك شبه ره يك ساله مي رود
آن چشم جادوانه عابدفريب بين
كش كاروان سحر ز دنباله مي رود
از ره مرو به عشوه دنيا كه اين عجوز
مكاره مي نشيند و محتاله م يرود
باد بهار مي وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله مي رود
236
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو كه كار تو از ناله مي رود
غزل 226
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
خواهم شدن به ميكده گريان و دادخواه
كز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر كرانه تير دعا كرد هام روان
باشد كز آن ميانه يكي كارگر شود
اي جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليكن چنان مگو كه صبا را خبر شود
از كيمياي مهر تو زر گشت روي من
آري به يمن لطف شما خاك زر شود
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن كه گدا معتبر شود
237
بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سركشي كه كنگره كاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاك در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم دركش ار نه باد صبا را خبر شود
غزل 227
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلي لل و مرجان نشود
اسم اعظم بكند كار خود اي دل خوش باش
كه به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود
عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
238
دوش مي گفت كه فردا بدهم كام دلت
سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود
حسن خلقي ز خدا م يطلبم خوي تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
ذره را تا نبود همت عالي حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
غزل 228
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود
پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود
يا رب اندر كنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عكس تو بر نقش نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر مي اين است
ديدم از پيش كه در خانه دينم چه شود
239
صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و مي
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
غزل 229
بخت از دهان دوست نشانم نم يدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمي دهد
از بهر بوسه اي ز لبش جان همي دهم
اينم هم يستاند و آنم نم يدهد
مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نم يدهد
زلفش كشيد باد صبا چرخ سفله بين
كان جا مجال بادوزانم نمي دهد
چندان كه بر كنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نمي دهد
شكر به صبر دست دهد عاقبت ولي
بدعهدي زمانه زمانم نمي دهد
240
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمي دهد
غزل 230
اگر به باده مشكين دلم كشد شايد
كه بوي خير ز زهد ريا نمي آيد
جهانيان همه گر منع من كنند از عشق
من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
طمع ز فيض كرامت مبر كه خلق كريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
مقيم حلقه ذكر است دل بدان اميد
كه حلقه اي ز سر زلف يار بگشايد
تو را كه حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است كه مشاطه ات بيارايد
چمن خوش است و هوا دلكش است و مي بي غش
كنون بجز دل خوش هيچ در نم يبايد
جميله ايست عروس جهان ولي هش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
241
به لابه گفتمش اي ماه رخ چه باشد اگر
به يك شكر ز تو دلخست هاي بياسايد
به خنده گفت كه حافظ خداي را مپسند
كه بوسه تو رخ ماه را بيالايد
غزل 231
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين كار كمتر آيد
گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا كه شب رو است او از راه ديگر آيد
گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتم خوشا هوايي كز باد صبح خيزد
گفتا خنك نسيمي كز كوي دلبر آيد
گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت
گفتا تو بندگي كن كو بنده پرور آيد
242
گفتم دل رحيمت كي عزم صلح دارد
گفتا مگوي با كس تا وقت آن درآيد
گفتم زمان عشرت ديدي كه چون سر آمد
گفتا خموش حافظ كاين غصه هم سر آيد
غزل 232
بر سر آنم كه گر ز دست برآيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
صحبت حكام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد
بر در ارباب بي مروت دنيا
چند نشيني كه خواجه كي به درآيد
ترك گدايي مكن كه گنج بيابي
از نظر ره روي كه در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد
243
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر كه به ميخانه رفت ب يخبر آيد
غزل 233
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر
كز آتش درونم دود از كفن برآيد
بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران
بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لب است و حسرت در دل كه از لبانش
نگرفته هيچ كامي جان از بدن برآيد
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود كام تنگدستان كي زان دهن برآيد
گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا كه نام حافظ در انجمن برآيد
244
غزل 234
چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد
نسيم در سر گل بشكند كلاله سنبل
چو از ميان چمن بوي آن كلاله برآيد
حكايت شب هجران نه آن حكايت حاليست
كه شمه اي ز بيانش به صد رساله برآيد
ز گرد خوان نگون فلك طمع نتوان داشت
كه بي ملالت صد غصه يك نواله برآيد
به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود
خيال باشد كاين كار بي حواله برآيد
گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و كام هزارساله برآيد
نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاك كالبدش صد هزار لاله برآيد
غزل 235
245
زهي خجسته زماني كه يار بازآيد
به كام غمزدگان غمگسار بازآيد
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم
بدان اميد كه آن شهسوار بازآيد
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه كار بازآيد
مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس كه بدين رهگذار بازآيد
دلي كه با سر زلفين او قراري داد
گمان مبر كه بدان دل قرار بازآيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دي
به بوي آن كه دگر نوبهار بازآيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
كه همچو سرو به دستم نگار بازآيد
غزل 236
اگر آن طاير قدسي ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد
246
دارم اميد بر اين اشك چو باران كه دگر
برق دولت كه برفت از نظرم بازآيد
آن كه تاج سر من خاك كف پايش بود
از خدا مي طلبم تا به سرم بازآيد
خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد
گر نثار قدم يار گرامي نكنم
گوهر جان به چه كار دگرم بازآيد
كوس نودولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم كه مه نوسفرم بازآيد
مانعش غلغل چنگ است و شكرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتي تا به سلامت ز درم بازآيد
غزل 237
نفس برآمد و كام از تو بر نم يآيد
فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد
247
صبا به چشم من انداخت خاكي از كويش
كه آب زندگيم در نظر نم يآيد
قد بلند تو را تا به بر نم يگيرم
درخت كام و مرادم به بر نم يآيد
مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
به هيچ وجه دگر كار بر نمي آيد
مقيم زلف تو شد دل كه خوش سوادي ديد
وز آن غريب بلاكش خبر نمي آيد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولي چه سود يكي كارگر نمي آيد
بسم حكايت دل هست با نسيم سحر
ولي به بخت من امشب سحر نمي آيد
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد
ز بس كه شد دل حافظ رميده از همه كس
كنون ز حلقه زلفت به در نم يآيد
غزل 238
248
جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه كشيد
هلال عيد در ابروي يار بايد ديد
شكسته گشت چو پشت هلال قامت من
كمان ابروي يارم چو وسمه بازكشيد
مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
كه گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد
نبود چنگ و رباب و نبيد و عود كه بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد
بيا كه با تو بگويم غم ملالت دل
چرا كه بي تو ندارم مجال گفت و شنيد
بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم
كه جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد
چو ماه روي تو در شام زلف مي ديدم
شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد
به لب رسيد مرا جان و برنيامد كام
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند
بخوان ز نظمش و در گوش كن چو مرواريد
249
غزل 239
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب كجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل كه كشيد
ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد
هر آن كه سيب زنخدان شاهدي نگزيد
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن كه زحمتي نكشيد
ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز
كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان كرشمه ساقي دلم ز دست ببرد
كه با كسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
كه پير باده فروشش به جرعه اي نخريد
بهار مي گذرد دادگسترا درياب
كه رفت موسم و حافظ هنوز م ينچشيد
250
غزل 240
ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد
وجه مي مي خواهم و مطرب كه م يگويد رسيد
شاهدان در جلوه و من شرمسار كيسه ام
بار عشق و مفلسي صعب است مي بايد كشيد
قحط جود است آبروي خود نمي بايد فروخت
باده و گل از بهاي خرقه مي بايد خريد
گوييا خواهد گشود از دولتم كاري كه دوش
من همي كردم دعا و صبح صادق مي دميد
با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از كريمي گوييا در گوشه اي بويي شنيد
دامني گر چاك شد در عالم رندي چه باك
جامه اي در نيك نامي نيز م يبايد دريد
اين لطايف كز لب لعل تو من گفتم كه گفت
وين تطاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد
251
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد
اين قدر دانم كه از شعر ترش خون مي چكيد
غزل 241
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشي از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد
چو لطف باده كند جلوه در رخ ساقي
ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد
چو در ميان مراد آوريد دست اميد
ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد
سمند دولت اگر چند سركشيده رود
ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد
نمي خوريد زماني غم وفاداران
ز بي وفايي دور زمانه ياد آريد
به وجه مرحمت اي ساكنان صدر جلال
ز روي حافظ و اين آستانه ياد آريد
252
غزل 242
بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت
كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اكنون كند كه ماه آمد
جهان به كام دل اكنون رسد كه شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش كه مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
كجاست صوفي دجال فعل ملحدشكل
بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد
صبا بگو كه چه ها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيد
253
مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد
غزل 243
بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد
اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد
خوش مي كنم به باده مشكين مشام جان
كز دلق پوش صومعه بوي ريا شنيد
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
يا رب كجاست محرم رازي كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه گفت و چ هها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من
كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
محروم اگر شدم ز سر كوي او چه شد
از گلشن زمانه كه بوي وفا شنيد
254
ساقي بيا كه عشق ندا مي كند بلند
كان كس كه گفت قصه ما هم ز ما شنيد
ما باده زير خرقه نه امروز مي خوريم
صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد
ما مي به بانگ چنگ نه امروز مي كشيم
بس دور شد كه گنبد چرخ اين صدا شنيد
پند حكيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن كسي كه به سمع رضا شنيد
حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش كه نشنيد يا شنيد
غزل 244
معاشران گره از زلف يار باز كنيد
شبي خوش است بدين قصه اش دراز كنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند
كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد
255
به جان دوست كه غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
نخست موعظه پير صحبت اين حرف است
كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
هر آن كسي كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد
وگر طلب كند انعامي از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز كنيد
غزل 245
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
كه خوش نقشي نمودي از خط يار
سخن سربسته گفتي با حريفان
خدا را زين معما پرده بردار
256
به روي ما زن از ساغر گلابي
كه خواب آلوده ايم اي بخت بيدار
چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب
كه مي رقصند با هم مست و هشيار
از آن افيون كه ساقي در م يافكند
حريفان را نه سر ماند نه دستار
سكندر را نمي بخشند آبي
به زور و زر ميسر نيست اين كار
بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندك و معني بسيار
بت چيني عدوي دين و د لهاست
خداوندا دل و دينم نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستي
حديث جان مگو با نقش ديوار
به يمن دولت منصور شاهي
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندي به جاي بندگان كرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار
257
غزل 246
عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار
دل برگرفته بودم از ايام گل ولي
كاري بكرد همت پاكان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستي سال كن
از فيض جام و قصه جمشيد كامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب كو
كان نيز بر كرشمه ساقي كنم نثار
خوش دولتيست خرم و خوش خسروي كريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
مي خور به شعر بنده كه زيبي دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از مي كنند روزه گشا طالبان يار
زان جا كه پرده پوشي عفو كريم توست
بر قلب ما ببخش كه نقديست كم عيار
258
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز م يرود
ناچار باده نوش كه از دست رفت كار
غزل 247
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بي دل خبر دريغ مدار
به شكر آن كه شكفتي به كام بخت اي گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار
مكارم تو به آفاق مي برد شاعر
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار
259
چو ذكر خير طلب م يكني سخن اين است
كه در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار
غزل 248
اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر
قلب بي حاصل ما را بزن اكسير مراد
يعني از خاك در دوست نشاني به من آر
در كمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر
در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغر مي ز كف تازه جواني به من آر
منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند رواني به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن
يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر
260
دلم از دست بشد دوش چو حافظ مي گفت
كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
غزل 249
اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته اي روح فزا از دهن دوست بگو
نامه اي خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام
شمه اي از نفحات نفس يار بيار
به وفاي تو كه خاك ره آن يار عزيز
بي غباري كه پديد آيد از اغيار بيار
گردي از رهگذر دوست به كوري رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
خبري از بر آن دلبر عيار بيار
شكر آن را كه تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
261
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بي دوست
عشوه اي زان لب شيرين شكربار بيار
روزگاريست كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
دلق حافظ به چه ارزد به مي اش رنگين كن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
غزل 250
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
زلف چون عنبر خامش كه ببويد هيهات
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
سينه گو شعله آتشكده فارس بكش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پير مغان باد كه باقي سهل است
ديگري گو برو و نام من از ياد ببر
262
سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي
مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش مي گفت به مژگان درازت بكشم
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر
حافظ انديشه كن از نازكي خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر
غزل 251
شب وصل است و طي شد نامه هجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
من از رندي نخواهم كرد توبه
و لو آذيتني بالهجر و الحجر
برآي اي صبح روشن دل خدا را
كه بس تاريك مي بينم شب هجر
263
دلم رفت و نديدم روي دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهي جفاكش باش حافظ
فان الربح و الخسران في التجر
غزل 252
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
خرم آن روز كه با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميكده يك بار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله كه روم من ز پي يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ كبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافيت مي طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
264
راز سربسته ما بين كه به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت
كندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
غزل 253
اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ كه ريخت بي گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست
كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر
تا كي مي صبوح و شكرخواب بامداد
هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر
دي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
265
انديشه از محيط فنا نيست هر كه را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف كه ز خيل حوادث كمين گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را كه نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوي كه بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
غزل 254
ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور
گلبانگ زد كه چشم بد از روي گل به دور
اي گلبشكر آن كه تويي پادشاه حسن
با بلبلان بي دل شيدا مكن غرور
از دست غيبت تو شكايت نم يكنم
تا نيست غيبتي نبود لذت حضور
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور
266
زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور كسي
گويد تو را كه باده مخور گو هوالغفور
حافظ شكايت از غم هجران چه مي كني
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
غزل 255
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يك سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نه اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور
267
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
چون تو را نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در كنج فقر و خلوت شب هاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
غزل 256
نصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روي جوانان تمتعي بردار
كه در كمينگه عمر است مكر عالم پير
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوي
كه اين متاع قليل است و آن عطاي كثير
268
معاشري خوش و رودي بساز مي خواهم
كه درد خويش بگويم به ناله بم و زير
بر آن سرم كه ننوشم مي و گنه نكنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير
چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند
گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير
چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشك
كه نقش خال نگارم نم يرود ز ضمير
بيار ساغر در خوشاب اي ساقي
حسود گو كرم آصفي ببين و بمير
به عزم توبه نهادم قدح ز كف صد بار
ولي كرشمه ساقي نم يكند تقصير
مي دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و كبير
دل رميده ما را كه پيش مي گيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير
حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
كه ساقيان كمان ابرويت زنند به تير
269
غزل 257
روي بنما و مرا گو كه ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر كشته خويش آي و ز خاكش برگير
ترك درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشك و رخش را زر گير
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باك
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير
صوف بركش ز سر و باده صافي دركش
سيم درباز و به زر سيمبري در بر گير
دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مكن روي زمين لشكر گير
ميل رفتن مكن اي دوست دمي با ما باش
بر لب جوي طرب جوي و به كف ساغر گير
270
رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه ام زرد و لبم خشك و كنارم تر گير
حافظ آراسته كن بزم و بگو واعظ را
كه ببين مجلسم و ترك سر منبر گير
غزل 258
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب
كه نيست سينه ارباب كينه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم كه از اين عشقبازي آيم باز
چه گويمت كه ز سوز درون چه مي بينم
ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز
چه فتنه بود كه مشاطه قضا انگيخت
كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
271
بدين سپاس كه مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
غرض كرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزل سرايي ناهيد صرف هاي نبرد
در آن مقام كه حافظ برآورد آواز
غزل 259
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق
به قول مفتي عشقش درست نيست نماز
در اين مقام مجازي بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
272
به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي
كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نواي بانگ غزل هاي حافظ از شيراز
غزل 260
اي سرو ناز حسن كه خوش م يروي به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طلعت خوبت كه در ازل
ببريده اند بر قد سروت قباي ناز
آن را كه بوي عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي
بي شمع عارض تو دلم را بود گداز
صوفي كه بي تو توبه ز مي كرده بود دوش
بشكست عهد چون در ميخانه ديد باز
از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
273
دل كز طواف كعبه كويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز
هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بي طاق ابروي تو نماز مرا جواز
چون باده باز بر سر خم رفت كف زنان
حافظ كه دوش از لب ساقي شنيد راز
غزل 261
درآ كه در دل خسته توان درآيد باز
بيا كه در تن مرده روان درآيد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان در بست
كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آن چه م يدارم
بجز خيال جمالت نمي نمايد باز
بدان مثل كه شب آبستن است روز از تو
ستاره مي شمرم تا كه شب چه زايد باز
274
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو مي سرايد باز
غزل 262
حال خونين دلان كه گويد باز
و از فلك خون خم كه جويد باز
شرمش از چشم مي پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز
جز فلاطون خم نشين شراب
سر حكمت به ما كه گويد باز
هر كه چون لاله كاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز
نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغري از لبش نبويد باز
بس كه در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موي تا نمويد باز
گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز
275
غزل 263
بيا و كشتي ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
مرا به كشتي باده درافكن اي ساقي
كه گفته اند نكويي كن و در آب انداز
ز كوي ميكده برگشت هام ز راه خطا
مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز
بيار زان مي گلرنگ مشك بو جامي
شرار رشك و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفي كن
نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز
به نيم شب اگرت آفتاب مي بايد
ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز
مهل كه روز وفاتم به خاك بسپارند
مرا به ميكده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت
به سوي ديو محن ناوك شهاب انداز
276
غزل 264
خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز
پيشتر زان كه شود كاسه سر خاك انداز
عاقبت منزل ما وادي خاموشان است
حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آينه پاك انداز
به سر سبز تو اي سرو كه گر خاك شوم
ناز از سر بنه و سايه بر اين خاك انداز
دل ما را كه ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياك انداز
ملك اين مزرعه داني كه ثباتي ندهد
آتشي از جگر جام در املاك انداز
غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
يا رب آن زاهد خودبين كه بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراك انداز
277
چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ
وين قبا در ره آن قامت چالاك انداز
غزل 265
برنيامد از تمناي لبت كامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز
ساقيا يك جرعه اي زان آب آتشگون كه من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبي زلف تو را مشك ختن
مي زند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز
پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب
مي رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفته ست روزي بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز
در ازل داده ست ما را ساقي لعل لبت
جرعه جامي كه من مدهوش آن جامم هنوز
278
اي كه گفتي جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم هايش سپردم نيست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان مي رود هر دم ز اقلامم هنوز
غزل 266
دلم رميده لولي وشيست شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز
فداي پيرهن چاك ماه رويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز
خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد
كه تا ز خال تو خاكم شود عبيرآميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر
به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
كه جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز
279
بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت
كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز
ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
غزل 267
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس
منزل سلمي كه بادش هر دم از ما صد سلام
پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاري عرضه دار
كز فراقت سوختم اي مهربان فرياد رس
من كه قول ناصحان را خواندمي قول رباب
گوشمالي ديدم از هجران كه اينم پند بس
عشرت شبگير كن مي نوش كاندر راه عشق
شب روان را آشنايي هاست با مير عسس
عشقبازي كار بازي نيست اي دل سر بباز
زان كه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس
280
دل به رغبت مي سپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به كس
طوطيان در شكرستان كامراني م يكنند
و از تحسر دست بر سر مي زند مسكين مگس
نام حافظ گر برآيد بر زبان كلك دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
غزل 268
گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل مي بخشند
ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
281
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزل هاي روان ما را بس
غزل 269
دلا رفيق سفر بخت نيكخواهت بس
نسيم روضه شيراز پيك راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مكن درويش
كه سير معنوي و كنج خانقاهت بس
وگر كمين بگشايد غمي ز گوشه دل
حريم درگه پير مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشين و ساغر مي نوش
كه اين قدر ز جهان كسب مال و جاهت بس
زيادتي مطلب كار بر خود آسان كن
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس
282
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس
هواي مسكن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفركرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مكن كه در دو جهان
رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس
به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ
دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس
غزل 270
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيده ام كه مپرس
آن چنان در هواي خاك درش
مي رود آب ديده ام كه مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده ام كه مپرس
283
سوي من لب چه م يگزي كه مگوي
لب لعلي گزيده ام كه مپرس
بي تو در كلبه گدايي خويش
رنج هايي كشيده ام كه مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده ام كه مپرس
غزل 271
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان ز او شد هام بي سر و سامان كه مپرس
كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد
كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس
به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست
زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر كاين مي لعل
دل و دين مي برد از دست بدان سان كه مپرس
گفت وگوهاست در اين راه كه جان بگدازد
هر كسي عربده اي اين كه مبين آن كه مپرس
284
پارسايي و سلامت هوسم بود ولي
شيوه اي مي كند آن نرگس فتان كه مپرس
گفتم از گوي فلك صورت حالي پرسم
گفت آن م يكشم اندر خم چوگان كه مپرس
گفتمش زلف به خون كه شكستي گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن كه مپرس
غزل 272
بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده كه در ميكده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالك
جهدي كن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار كه گفتا به توام دل نگران است
گو مي رسم اينك به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
285
تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
اي سيل سرشك از عقب نامه روان باش
حافظ كه هوس م يكندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مكان باش
غزل 273
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شكنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش
گرت هواست كه با خضر همنشين باشي
نهان ز چشم سكندر چو آب حيوان باش
زبور عشق نوازي نه كار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش
طريق خدمت و آيين بندگي كردن
خداي را كه رها كن به ما و سلطان باش
دگر به صيد حرم تيغ برمكش زنهار
و از آن كه با دل ما كرد هاي پشيمان باش
286
تو شمع انجمني يك زبان و يك دل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
كمال دلبري و حسن در نظربازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
تو را كه گفت كه در روي خوب حيران باش
غزل 274
به دور لاله قدح گير و ب يريا مي باش
به بوي گل نفسي همدم صبا م يباش
نگويمت كه همه ساله مي پرستي كن
سه ماه مي خور و نه ماه پارسا مي باش
چو پير سالك عشقت به مي حواله كند
بنوش و منتظر رحمت خدا مي باش
گرت هواست كه چون جم به سر غيب رسي
بيا و همدم جام جهان نما مي باش
چو غنچه گر چه فروبستگيست كار جهان
تو همچو باد بهاري گره گشا مي باش
287
وفا مجوي ز كس ور سخن نم يشنوي
به هرزه طالب سيمرغ و كيميا م يباش
مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولي معاشر رندان پارسا م يباش
غزل 275
صوفي گلي بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشك را به مي خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش
زهد گران كه شاهد و ساقي نم يخرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش
راهم شراب لعل زد اي مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش
يا رب به وقت گل گنه بنده عفو كن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
اي آن كه ره به مشرب مقصود برده اي
زين بحر قطره اي به من خاكسار بخش
288
شكرانه را كه چشم تو روي بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقي چو شاه نوش كند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
غزل 276
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظربازي حرام
هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش
289
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
كيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود
عاشق مسكين چرا چندين تجمل بايدش
غزل 277
فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند
خواجه آن است كه باشد غم خدمتگارش
جاي آن است كه خون موج زند در دل لعل
زين تغابن كه خزف م يشكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اي كه در كوچه معشوقه ما م يگذري
بر حذر باش كه سر م يشكند ديوارش
آن سفركرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
290
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفي سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
غزل 278
شراب تلخ مي خواهم كه مردافكن بود زورش
كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
بياور مي كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش
كمند صيد بهرامي بيفكن جام جم بردار
كه من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن كه ننمايي به كج طبعان دل كورش
291
نظر كردن به درويشان منافي بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
كمان ابروي جانان نم يپيچد سر از حافظ
وليكن خنده مي آيد بدين بازوي بي زورش
غزل 279
خوشا شيراز و وضع بي مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز ركن آباد ما صد لوحش الله
كه عمر خضر مي بخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز مي آيد شمالش
به شيراز آي و فيض روح قدسي
بجوي از مردم صاحب كمالش
كه نام قند مصري برد آن جا
كه شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولي شنگول سرمست
چه داري آگهي چون است حالش
292
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر كن حلالش
مكن از خواب بيدارم خدا را
كه دارم خلوتي خوش با خيالش
چرا حافظ چو م يترسيدي از هجر
نكردي شكر ايام وصالش
غزل 280
چو برشكست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم
كه دل چه مي كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روي تو بست
ولي ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اي و نشد عشق را كرانه پديد
تبارك الله از اين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر ره روان خواهد
كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
293
بدين شكسته بيت الحزن كه م يآرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بي دل ز مكر و دستانش
غزل 281
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از كوي وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا
چشم دارم كه سلامي برساني ز منش
به ادب نافه گشايي كن از آن زلف سياه
جاي دل هاي عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشكنش
در مقامي كه به ياد لب او مي نوشند
سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش
294
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش
غزل 282
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش
نگاري چابكي شنگي كلهدار
ظريفي مه وشي تركي قباپوش
ز تاب آتش سوداي عشقش
به سان ديگ دايم مي زنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
295
دل و دينم دل و دينم ببرده ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دواي تو دواي توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
غزل 283
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
شد آن كه اهل نظر بر كناره م يرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوييم آن حكايت ها
كه از نهفتن آن ديگ سينه م يزد جوش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
ز كوي ميكده دوشش به دوش مي بردند
امام شهر كه سجاده مي كشيد به دوش
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
296
محل نور تجليست راي انور شاه
چو قرب او طلبي در صفاي نيت كوش
بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير
كه هست گوش دلش محرم پيام سروش
رموز مصلحت ملك خسروان دانند
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش
غزل 284
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به كوشش دهند
هر قدر اي دل كه تواني بكوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته سربسته چه داني خموش
297
گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاك در مي فروش
رندي حافظ نه گناهيست صعب
با كرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن كه كرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
اي ملك العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
غزل 285
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه كش شد و مفتي پياله نوش
صوفي ز كنج صومعه با پاي خم نشست
تا ديد محتسب كه سبو مي كشد به دوش
احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان
كردم سال صبحدم از پير مي فروش
گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمي
دركش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش
298
ساقي بهار مي رسد و وجه مي نماند
فكري بكن كه خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوري كني
پروانه مراد رسيد اي محب خموش
اي پادشاه صورت و معني كه مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول
بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش
غزل 286
دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش
و از شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع
سخت مي گردد جهان بر مردمان سختكوش
وان گهم درداد جامي كز فروغش بر فلك
زهره در رقص آمد و بربط زنان م يگفت نوش
299
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
گوش كن پند اي پسر و از بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان كه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
بر بساط نكته دانان خودفروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
ساقيا مي ده كه رندي هاي حافظ فهم كرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش
غزل 287
اي همه شكل تو مطبوع و همه جاي تو خوش
دلم از عشوه شيرين شكرخاي تو خوش
همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش
300
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروي تو زيبا قد و بالاي تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن ساي تو خوش
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار
كرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش
شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيماري
مي كند درد مرا از رخ زيباي تو خوش
در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
مي رود حافظ بي دل به تولاي تو خوش
غزل 288
كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش
معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش
الا اي دولتي طالع كه قدر وقت م يداني
گوارا بادت اين عشرت كه داري روزگاري خوش
هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبري باريست
سپندي گو بر آتش نه كه دارد كار و باري خوش
301
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مي بندم
بود كز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان
كه مهتابي دل افروز است و طرف لاله زاري خوش
مي اي در كاسه چشم است ساقي را بناميزد
كه مستي مي كند با عقل و م يبخشد خماري خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوش باشت بياموزند كاري خوش
غزل 289
مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي
بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به كه از او نيك نگه دارم دل
كه بد و نيك نديده ست و ندارد نگهش
بوي شير از لب همچون شكرش مي آيد
گر چه خون مي چكد از شيوه چشم سيهش
302
چارده ساله بتي چابك شيرين دارم
كه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پي آن گل نورسته دل ما يا رب
خود كجا شد كه نديديم در اين چند گهش
يار دلدار من ار قلب بدين سان شكند
ببرد زود به جانداري خود پادشهش
جان به شكرانه كنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش
غزل 290
دلم رميده شد و غافلم من درويش
كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش م يلرزم
كه دل به دست كمان ابروييست كافركيش
خيال حوصله بحر مي پزد هيهات
چه هاست در سر اين قطره محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافيت كش را
كه موج مي زندش آب نوش بر سر نيش
303
ز آستين طبيبان هزار خون بچكد
گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش
به كوي ميكده گريان و سرفكنده روم
چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر
نزاع بر سر دنيي دون مكن درويش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه اي به كف آور ز گنج قارون بيش
غزل 291
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس كه دست م يگزم و آه م يكشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلي چه خوش آمد كه مي سرود
گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش
كاي دل تو شاد باش كه آن يار تندخو
بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش
304
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخ نهاي سخت خويش
وقت است كز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافكنم به همه رخت و پخت خويش
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش
غزل 292
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگيم بس مي مغانه بيار
حريف باده رسيد اي رفيق توبه وداع
خداي را به مي ام شست و شوي خرقه كنيد
كه من نمي شنوم بوي خير از اين اوضاع
ببين كه رقص كنان مي رود به ناله چنگ
كسي كه رخصه نفرمودي استماع سماع
به عاشقان نظري كن به شكر اين نعمت
كه من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع
305
به فيض جرعه جام تو تشنه ايم ولي
نمي كنيم دليري نمي دهيم صداع
جبين و چهره حافظ خدا جدا مكناد
ز خاك بارگه كبرياي شاه شجاع
غزل 293
بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع
شمع خاور فكند بر همه اطراف شعاع
بركشد آينه از جيب افق چرخ و در آن
بنمايد رخ گيتي به هزاران انواع
در زواياي طربخانه جمشيد فلك
ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد كه كجا شد منكر
جام در قهقهه آيد كه كجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
كه به هر حالتي اين است بهين اوضاع
طره شاهد دنيي همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
306
عمر خسرو طلب ار نفع جهان م يخواهي
كه وجوديست عطابخش كريم نفاع
مظهر لطف ازل روشني چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
غزل 294
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو
كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشك بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلي فرست
ور نه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع
307
بي جمال عالم آراي تو روزم چون شب است
با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كي به آب ديده بنشانم چو شمع
غزل 295
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
كه تا چو بلبل بي دل كنم علاج دماغ
به جلوه گل سوري نگاه م يكردم
كه بود در شب تيره به روشني چو چراغ
چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور
كه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
308
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان كشيده چو تيغي به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
يكي چو باده پرستان صراحي اندر دست
يكي چو ساقي مستان به كف گرفته اياغ
نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان
كه حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
غزل 296
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف
گر بكشم زهي طرب ور بكشد زهي شرف
طرف كرم ز كس نبست اين دل پراميد من
گر چه سخن همي برد قصه من به هر طرف
از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد
وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف
ابروي دوست كي شود دست كش خيال من
كس نزده ست از اين كمان تير مراد بر هدف
309
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف
من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرفه آنك
مغبچه اي ز هر طرف م يزندم به چنگ و دف
بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست رياست محتسب باده بده و لا تخف
صوفي شهر بين كه چون لقمه شبهه م يخورد
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف
حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
غزل 297
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
سري كه بر سر گردون به فخر م يسودم
به راستان كه نهادم بر آستان فراق
310
چگونه باز كنم بال در هواي وصال
كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
كنون چه چاره كه در بحر غم به گردابي
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسي نماند كه كشتي عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بي كران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بكشم
كه روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شكيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوي وصلت كنم به جان كه شده ست
تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد كباب دور از يار
مدام خون جگر م يخورم ز خوان فراق
فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ
به دست هجر ندادي كسي عنان فراق
311
غزل 298
مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرد هام تحقيق
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق
به ممني رو و فرصت شمر غنيمت وقت
كه در كمينگه عمرند قاطعان طريق
بيا كه توبه ز لعل نگار و خنده جام
حكايتيست كه عقلش نم يكند تصديق
اگر چه موي ميانت به چون مني نرسد
خوش است خاطرم از فكر اين خيال دقيق
حلاوتي كه تو را در چه زنخدان است
به كنه آن نرسد صد هزار فكر عميق
اگر به رنگ عقيقي شد اشك من چه عجب
كه مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق
312
به خنده گفت كه حافظ غلام طبع توام
ببين كه تا به چه حدم هم يكند تحميق
غزل 299
اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك
از آن گناه كه نفعي رسد به غير چه باك
برو به هر چه تو داري بخور دريغ مخور
كه بي دريغ زند روزگار تيغ هلاك
به خاك پاي تو اي سرو نازپرور من
كه روز واقعه پا وامگيرم از سر خاك
چه دوزخي چه بهشتي چه آدمي چه پري
به مذهب همه كفر طريقت است امساك
مهندس فلكي راه دير شش جهتي
چنان ببست كه ره نيست زير دير مغاك
فريب دختر رز طرفه مي زند ره عقل
مباد تا به قيامت خراب طارم تاك
به راه ميكده حافظ خوش از جهان رفتي
دعاي اهل دلت باد مونس دل پاك
313
غزل 300
هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده مي دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
اگر تو زخم زني به كه ديگري مرهم
و گر تو زهر دهي به كه ديگري ترياك
بضرب سيفك قتلي حياتنا ابدا
لان روحي قد طاب ان يكون فداك
عنان مپيچ كه گر مي زني به شمشيرم
سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
تو را چنان كه تويي هر نظر كجا بيند
به قدر دانش خود هر كسي كند ادراك
314
به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك
غزل 301
اي دل ريش مرا با لب تو حق نمك
حق نگه دار كه من م يروم الله معك
تويي آن گوهر پاكيزه كه در عالم قدس
ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك
در خلوص منت ار هست شكي تجربه كن
كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
گفته بودي كه شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك
بگشا پسته خندان و شكرريزي كن
خلق را از دهن خويش مينداز به شك
چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
چون بر حافظ خويشش نگذاري باري
اي رقيب از بر او يك دو قدم دورترك
315
غزل 302
خوش خبر باشي اي نسيم شمال
كه به ما مي رسد زمان وصال
قصه العشق لا انفصام لها
فصمت ها هنا لسان القال
مالسلمي و من بذي سلم
اين جيراننا و كيف الحال
عفت الدار بعد عافيه
فاسالوا حالها عن الاطلال
في جمال الكمال نلت مني
صرف الله عنك عين كمال
يا بريد الحمي حماك الله
مرحبا مرحبا تعال تعال
عرصه بزمگاه خالي ماند
از حريفان و جام مالامال
سايه افكند حاليا شب هجر
تا چه بازند شب روان خيال
316
ترك ما سوي كس نم ينگرد
آه از اين كبريا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابري تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
غزل 303
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بيا كه بوي تو را ميرم اي نسيم شمال
احاديا بجمال الحبيب قف و انزل
كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال
حكايت شب هجران فروگذاشته به
به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال
بيا كه پرده گلريز هفت خانه چشم
كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
چو يار بر سر صلح است و عذر مي طلبد
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
كه كس مباد چو من در پي خيال محال
317
قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي
به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال
غزل 304
داراي جهان نصرت دين خسرو كامل
يحيي بن مظفر ملك عالم عادل
اي درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روي زمين روزنه جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر كون و مكان فايض و شامل
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهي
بر روي مه افتاد كه شد حل مسال
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
اي كاج كه من بودمي آن هندوي مقبل
شاها فلك از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
مي نوش و جهان بخش كه از زلف كمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
318
دور فلكي يك سره بر منهج عدل است
خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مكن انديشه باطل
غزل 305
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث
نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل
بود كه يار نرنجد ز ما به خلق كريم
كه از سال ملوليم و از جواب خجل
ز خون كه رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش
كه شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل
تويي كه خوبتري ز آفتاب و شكر خدا
كه نيستم ز تو در روي آفتاب خجل
319
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر كه گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
غزل 306
اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو كار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوي مكحول
چو بر در تو من بي نواي بي زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
كجا روم چه كنم چاره از كجا جويم
كه گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
من شكسته بدحال زندگي يابم
در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت
كه ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
320
چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو
كه طاعت من بي دل نمي شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش كن حافظ
رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول
غزل 307
هر نكته اي كه گفتم در وصف آن شمايل
هر كو شنيد گفتا لله در قال
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب اين فضايل
حلاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد
از شافعي نپرسند امثال اين مسال
گفتم كه كي ببخشي بر جان ناتوانم
گفت آن زمان كه نبود جان در ميانه حال
دل داده ام به ياري شوخي كشي نگاري
مرضيه السجايا محموده الخصال
در عين گوشه گيري بودم چو چشم مستت
و اكنون شدم به مستان چون ابروي تو مايل
321
از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم
و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل
اي دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است
يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل
غزل 308
اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت كرده جان و دل سبيل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل
ناوك چشم تو در هر گوش هاي
همچو من افتاده دارد صد قتيل
يا رب اين آتش كه در جان من است
سرد كن زان سان كه كردي بر خليل
من نمي يابم مجال اي دوستان
گر چه دارد او جمالي بس جميل
پاي ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل
322
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پاي پيل
شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چيزي كه باشد زين قبيل
غزل 309
عشقبازي و جواني و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام
ساقي شكردهان و مطرب شيرين سخن
همنشيني نيك كردار و نديمي نيك نام
شاهدي از لطف و پاكي رشك آب زندگي
دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام
بزمگاهي دل نشان چون قصر فردوس برين
گلشني پيرامنش چون روضه دارالسلام
صف نشينان نيكخواه و پيشكاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستكام
باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبك
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام
323
غمزه ساقي به يغماي خرد آهخته تيغ
زلف جانان از براي صيد دل گسترده دام
نكته داني بذله گو چون حافظ شيرين سخن
بخشش آموزي جهان افروز چون حاجي قوام
هر كه اين عشرت نخواهد خوشدلي بر وي تباه
وان كه اين مجلس نجويد زندگي بر وي حرام
غزل 310
مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست كجا راه كدام
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
كه از او خصم به دام آمد و معشوقه به كام
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام
گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما
سرو مي نازد و خوش نيست خدا را بخرام
زلف دلدار چو زنار هم يفرمايد
برو اي شيخ كه شد بر تن ما خرقه حرام
324
مرغ روحم كه هم يزد ز سر سدره صفير
عاقبت دانه خال تو فكندش در دام
چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد
دنف كيف ينام Y من له يقتل دا
تو ترحم نكني بر من مخلص گفتم
ذاك دعواي و ها انت و تلك الايام
حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد
جاي در گوشه محراب كنند اهل كلام
غزل 311
عاشق روي جواني خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظربازم و مي گويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه آلوده خود مي آيد
كه بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام
خوش بسوز از غمش اي شمع كه اينك من نيز
هم بدين كار كمربسته و برخاسته ام
325
با چنين حيرتم از دست بشد صرفه كار
در غم افزود هام آنچ از دل و جان كاسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو كه در بر كشد آن دلبر نوخاست هام
غزل 312
بشري اذ السلامه حلت بذي سلم
لله حمد معترف غايه النعم
آن خوش خبر كجاست كه اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم
از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم
پيمان شكن هرآينه گردد شكسته حال
ان العهود عند مليك النهي ذمم
مي جست از سحاب امل رحمتي ولي
جز ديده اش معاينه بيرون نداد نم
در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم
326
ساقي چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
غزل 313
بازآي ساقيا كه هواخواه خدمتم
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم
زان جا كه فيض جام سعادت فروغ توست
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم
عيبم مكن به رندي و بدنامي اي حكيم
كاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
من كز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي خجسته مدد كن به همتم
327
دورم به صورت از در دولتسراي تو
ليكن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
غزل 314
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ليكن از لطف لبت صورت جان مي بستم
عشق من با خط مشكين تو امروزي نيست
ديرگاه است كز اين جام هلالي مستم
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور
در سر كوي تو از پاي طلب ننشستم
عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين
كه دم از خدمت رندان زده ام تا هستم
در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است
تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اينم چه غم از تير كج انداز حسود
چون به محبوب كمان ابروي خود پيوستم
328
بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
كه به افسوس و جفا مهر وفا نشكستم
صنمي لشكريم غارت دل كرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلك برشده بود
كرد غمخواري شمشاد بلندت پستم
غزل 315
به غير از آن كه بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو كه ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
كه در هواي رخت چون به مهر پيوستم
بيار باده كه عمريست تا من از سر امن
به كنج عافيت از بهر عيش ننشستم
اگر ز مردم هشياري اي نصيحتگو
سخن به خاك ميفكن چرا كه من مستم
329
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
كه خدمتي به سزا برنيامد از دستم
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
كه مرهمي بفرستم كه خاطرش خستم
غزل 316
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم
زلف را حلقه مكن تا نكني دربندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم
قد برافراز كه از سرو كني آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم
330
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكني فرهادم
رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس
تا به خاك در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه دربند توام آزادم
غزل 317
فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
331
كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست
كه چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاك كن چهره حافظ به سر زلف ز اشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
غزل 318
مرا مي بيني و هر دم زيادت م يكني دردم
تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به درمانم نمي كوشي نمي داني مگر دردم
نه راه است اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاك و آن دم هم
كه بر خاكم روان گردي به گرد دامنت گردم
332
فرورفت از غم عشقت دمم دم مي دهي تا كي
دمار از من برآوردي نمي گويي برآوردم
شبي دل را به تاريكي ز زلفت باز مي جستم
رخت مي ديدم و جامي هلالي باز م يخوردم
كشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم
تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان مي ده
چو گرمي از تو م يبينم چه باك از خصم دم سردم
غزل 319
سال ها پيروي مذهب رندان كردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان كردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم
سايه اي بر دل ريشم فكن اي گنج روان
كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقي و كنون
مي گزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
333
در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بكن آن كردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه درباني ميخانه فراوان كردم
اين كه پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست كه در كلبه احزان كردم
صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ
هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم
گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سال ها بندگي صاحب ديوان كردم
غزل 320
ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
334
هر مرغ فكر كز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب م يزدم
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر كارگاه ديده بي خواب مي زدم
ساقي به صوت اين غزلم كاسه م يگرفت
مي گفتم اين سرود و مي ناب م يزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و كام
بر نام عمر و دولت احباب مي زدم
غزل 321
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه كه ياد روي تو كردم جوان شدم
شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا
بر منتهاي همت خود كامران شدم
335
اي گلبن جوان بر دولت بخور كه من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مكتب غم تو چنين نكته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات مي كند
هر چند كاين چنين شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معني گشوده شد
كز ساكنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام مي به كام دل دوستان شدم
از آن زمان كه فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست
بر من چو عمر م يگذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت كه حافظا
بازآ كه من به عفو گناهت ضمان شدم
غزل 322
336
خيال نقش تو در كارگاه ديده كشيدم
به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم
اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز كام دل ببريدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها كه فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشو هها كه خريدم
ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها كه گشادي
ز غصه بر سر كويت چه بارها كه كشيدم
ز كوي يار بيار اي نسيم صبح غباري
كه بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم
گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
كه من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم
چو غنچه بر سرم از كوي او گذشت نسيمي
كه پرده بر دل خونين به بوي او بدريدم
به خاك پاي تو سوگند و نور ديده حافظ
كه بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم
337
غزل 323
ز دست كوته خود زير بارم
كه از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجير مويي گيردم دست
وگر نه سر به شيدايي برآرم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
كه شب تا روز اختر مي شمارم
بدين شكرانه مي بوسم لب جام
كه كرد آگه ز راز روزگارم
اگر گفتم دعاي مي فروشان
چه باشد حق نعمت مي گزارم
من از بازوي خود دارم بسي شكر
كه زور مردم آزاري ندارم
سري دارم چو حافظ مست ليكن
به لطف آن سري اميدوارم
غزل 324
338
گر چه افتاد ز زلفش گرهي در كارم
همچنان چشم گشاد از كرمش مي دارم
به طرب حمل مكن سرخي رويم كه چو جام
خون دل عكس برون مي دهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان كه در اين پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم
منم آن شاعر ساحر كه به افسون سخن
از ني كلك همه قند و شكر م يبارم
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
كو نسيمي ز عنايت كه كند بيدارم
چون تو را در گذر اي يار نم ييارم ديد
با كه گويم كه بگويد سخني با يارم
دوش مي گفت كه حافظ همه روي است و ريا
بجز از خاك درش با كه بود بازارم
غزل 325
339
گر دست دهد خاك كف پاي نگارم
بر لوح بصر خط غباري بنگارم
بر بوي كنار تو شدم غرق و اميد است
از موج سرشكم كه رساند به كنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمي جان بسپارم
امروز مكش سر ز وفاي من و انديش
زان شب كه من از غم به دعا دست برآرم
زلفين سياه تو به دلداري عشاق
دادند قراري و ببردند قرارم
اي باد از آن باده نسيمي به من آور
كان بوي شفابخش بود دفع خمارم
گر قلب دلم را ننهد دوست عياري
من نقد روان در دمش از ديده شمارم
دامن مفشان از من خاكي كه پس از من
زين در نتواند كه برد باد غبارم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
عمري بود آن لحظه كه جان را به لب آرم
340
غزل 326
در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم
كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
گر تو زين دست مرا بي سر و سامان داري
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به كاشانه رندان قدمي خواهي زد
نقل شعر شكرين و مي بي غش دارم
ناوك غمزه بيار و رسن زلف كه من
جنگ ها با دل مجروح بلاكش دارم
حافظا چون غم و شادي جهان در گذر است
بهتر آن است كه من خاطر خود خوش دارم
غزل 327
341
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به كام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل
چه فكر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هست كاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشكر از خوبان به قصد دل كمين سازند
بحمد الله و المنه بتي لشكرشكن دارم
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم
الا اي پير فرزانه مكن عيبم ز ميخانه
كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه
كه من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم
342
به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليكن
چه غم دارم كه در عالم قوام الدين حسن دارم
غزل 328
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها مي كني اي خاك درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو
كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه كن اي طاير قدس
كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم
اي نسيم سحري بندگي من برسان
كه فراموش مكن وقت دعاي سحرم
خرم آن روز كز اين مرحله بربندم بار
و از سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم
پايه نظم بلند است و جهان گير بگو
تا كند پادشه بحر دهان پرگهرم
343
غزل 329
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم
ساقي بيا كه از مدد بخت كارساز
كامي كه خواستم ز خدا شد ميسرم
جامي بده كه باز به شادي روي شاه
پيرانه سر هواي جوانيست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر كه من
از جام شاه جرعه كش حوض كوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوك اين جنابم و مسكين اين درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
كي ترك آبخورد كند طبع خوگرم
ور باورت نم يكند از بنده اين حديث
از گفته كمال دليلي بياورم
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم
344
منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم
گردون چو كرد نظم ثريا به نام شاه
من نظم در چرا نكنم از كه كمترم
شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه
كي باشد التفات به صيد كبوترم
اي شاه شيرگير چه كم گردد ار شود
در سايه تو ملك فراغت ميسرم
شعرم به يمن مدح تو صد ملك دل گشاد
گويي كه تيغ توست زبان سخنورم
بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح
ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوي تو مي شنيدم و بر ياد روي تو
دادند ساقيان طرب يك دو ساغرم
مستي به آب يك دو عنب وضع بنده نيست
من سالخورده پير خرابات پرورم
345
با سير اختر فلكم داوري بسيست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم
شكر خدا كه باز در اين اوج بارگاه
طاووس عرش مي شنود صيت شهپرم
نامم ز كارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم
شبل الاسد به صيد دلم حمله كرد و من
گر لاغرم وگرنه شكار غضنفرم
اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر
من كي رسم به وصل تو كز ذره كمترم
بنما به من كه منكر حسن رخ تو كيست
تا ديده اش به گزلك غيرت برآورم
بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت
و اكنون فراغت است ز خورشيد خاورم
مقصود از اين معامله بازارتيزي است
ني جلوه مي فروشم و ني عشوه مي خرم
غزل 330
346
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
كه يك نظر فكني خود فكندي از نظرم
چه شكر گويمت اي خيل غم عفاك الله
كه روز ب يكسي آخر نمي روي ز سرم
غلام مردم چشمم كه با سياه دلي
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه م يكند ليكن
كس اين كرشمه نبيند كه من همي نگرم
به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم
غزل 331
به تيغم گر كشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم
347
كمان ابرويت را گو بزن تير
كه پيش دست و بازويت بميرم
غم گيتي گر از پايم درآرد
بجز ساغر كه باشد دستگيرم
برآي اي آفتاب صبح اميد
كه در دست شب هجران اسيرم
به فريادم رس اي پير خرابات
به يك جرعه جوانم كن كه پيرم
به گيسوي تو خوردم دوش سوگند
كه من از پاي تو سر بر نگيرم
بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
كه گر آتش شوم در وي نگيرم
غزل 332
مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم
كه پيش چشم بيمارت بميرم
نصاب حسن در حد كمال است
زكاتم ده كه مسكين و فقيرم
348
چو طفلان تا كي اي زاهد فريبي
به سيب بوستان و شهد و شيرم
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
كه فكر خويش گم شد از ضميرم
قدح پر كن كه من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پيرم
قراري بسته ام با مي فروشان
كه روز غم بجز ساغر نگيرم
مبادا جز حساب مطرب و مي
اگر نقشي كشد كلك دبيرم
در اين غوغا كه كس كس را نپرسد
من از پير مغان منت پذيرم
خوشا آن دم كز استغناي مستي
فراغت باشد از شاه و وزيرم
من آن مرغم كه هر شام و سحرگاه
ز بام عرش مي آيد صفيرم
چو حافظ گنج او در سينه دارم
اگر چه مدعي بيند حقيرم
349
غزل 333
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا من
به كوي ميكده ديگر علم برافرازم
خرد ز پيري من كي حساب برگيرد
كه باز با صنمي طفل عشق مي بازم
بجز صبا و شمالم نمي شناسد كس
عزيز من كه بجز باد نيست دمسازم
هواي منزل يار آب زندگاني ماست
صبا بيار نسيمي ز خاك شيرازم
سرشكم آمد و عيبم بگفت روي به روي
شكايت از كه كنم خانگيست غمازم
350
ز چنگ زهره شنيدم كه صبحدم مي گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
غزل 334
گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوي چه سرها كه به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست
در دست سر مويي از آن عمر درازم
پروانه راحت بده اي شمع كه امشب
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم
آن دم كه به يك خنده دهم جان چو صراحي
مستان تو خواهم كه گزارند نمازم
چون نيست نماز من آلوده نمازي
در ميكده زان كم نشود سوز و گدازم
در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و كمانچه ز دو ابروي تو سازم
گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
351
محمود بود عاقبت كار در اين راه
گر سر برود در سر سوداي ايازم
حافظ غم دل با كه بگويم كه در اين دور
جز جام نشايد كه بود محرم رازم
غزل 335
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن ميكده فردا نكند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي
جز بدان عارض شمعي نبود پروازم
صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور
با خيال تو اگر با دگري پردازم
سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردي رازم
مرغ سان از قفس خاك هوايي گشتم
به هوايي كه مگر صيد كند شهبازم
352
همچو چنگ ار به كناري ندهي كام دلم
از لب خويش چو ني يك نفسي بنوازم
ماجراي دل خون گشته نگويم با كس
زان كه جز تيغ غمت نيست كسي دمسازم
گر به هر موي سري بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
غزل 336
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني
از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
يا رب از ابر هدايت برسان باراني
پيشتر زان كه چو گردي ز ميان برخيزم
بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات
كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم
353
گر چه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش
تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
غزل 337
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم
چرا نه خاك سر كوي يار خود باشم
غم غريبي و غربت چو بر نم يتابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو كار عمر نه پيداست باري آن اولي
كه روز واقعه پيش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و كار بي سامان
گرم بود گل هاي رازدار خود باشم
هميشه پيشه من عاشقي و رندي بود
دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم
354
بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
غزل 338
من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف بي غشم
گفتي ز سر عهد ازل يك سخن بگو
آن گه بگويمت كه دو پيمانه دركشم
من آدم بهشتيم اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مه وشم
در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شيراز معدن لب لعل است و كان حسن
من جوهري مفلسم ايرا مشوشم
از بس كه چشم مست در اين شهر ديده ام
حقا كه مي نم يخورم اكنون و سرخوشم
شهريست پر كرشمه حوران ز شش جهت
چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم
355
بخت ار مدد دهد كه كشم رخت سوي دوست
گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه اي ندارم از آن آه م يكشم
غزل 339
خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم
سزاي تكيه گهت منظري نم يبينم
منم ز عالم و اين گوشه معين چشم
بيا كه لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل مي كشم به روزن چشم
سحر سرشك روانم سر خرابي داشت
گرم نه خون جگر مي گرفت دامن چشم
نخست روز كه ديدم رخ تو دل مي گفت
اگر رسد خللي خون من به گردن چشم
به بوي مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
356
به مردمي كه دل دردمند حافظ را
مزن به ناوك دلدوز مردم افكن چشم
غزل 340
من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان كردن
تو مرا بين كه در اين كار به جان مي كوشم
من كي آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوي زلف بتي حلقه كند در گوشم
حاش لله كه نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست كه گه گه قدحي مي نوشم
هست اميدم كه عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملك جهان را به جوي نفروشم
خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست
پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم
357
من كه خواهم كه ننوشم بجز از راوق خم
چه كنم گر سخن پير مغان ننيوشم
گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
غزل 341
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستي و رندي نرود از پيشم
زهد رندان نوآموخته راهي بدهيست
من كه بدنام جهانم چه صلاح انديشم
شاه شوريده سران خوان من بي سامان را
زان كه در كم خردي از همه عالم بيشم
بر جبين نقش كن از خون دل من خالي
تا بدانند كه قربان تو كافركيشم
اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه نداني كه چه نادرويشم
شعر خونبار من اي باد بدان يار رسان
كه ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم
358
من اگر باده خورم ور نه چه كارم با كس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم
غزل 342
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
عيان نشد كه چرا آمدم كجا رفتم
دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم
چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس
كه در سراچه تركيب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد
عجب مدار كه همدرد نافه ختنم
طراز پيرهن زركشم مبين چون شمع
كه سوزهاست نهاني درون پيرهنم
بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار
كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم
359
غزل 343
چل سال بيش رفت كه من لاف م يزنم
كز چاكران پير مغان كمترين منم
هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش
ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاكباز
پيوسته صدر مصطبه ها بود مسكنم
در شان من به دردكشي ظن بد مبر
كلوده گشت جامه ولي پاكدامنم
شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
كز ياد برده اند هواي نشيمنم
حيف است بلبلي چو من اكنون در اين قفس
با اين لسان عذب كه خامش چو سوسنم
آب و هواي فارس عجب سفله پرور است
كو همرهي كه خيمه از اين خاك بركنم
حافظ به زير خرقه قدح تا به كي كشي
در بزم خواجه پرده ز كارت برافكنم
360
تورانشه خجسته كه در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
غزل 344
عمريست تا من در طلب هر روز گامي م يزنم
دست شفاعت هر زمان در نيك نامي م يزنم
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامي به راهي مي نهم مرغي به دامي مي زنم
اورنگ كو گلچهر كو نقش وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم
تا بو كه يابم آگهي از سايه سرو سهي
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامي مي زنم
هر چند كان آرام دل دانم نبخشد كام دل
نقش خيالي مي كشم فال دوامي م يزنم
دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان كه من هر صبح و شامي م يزنم
با آن كه از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم
361
غزل 345
بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چه كنم
زلف سنبل چه كشم عارض سوسن چه كنم
آه كز طعنه بدخواه نديدم رويت
نيست چون آينه ام روي ز آهن چه كنم
برو اي ناصح و بر دردكشان خرده مگير
كارفرماي قدر مي كند اين من چه كنم
برق غيرت چو چنين مي جهد از مكمن غيب
تو بفرما كه من سوخته خرمن چه كنم
شاه تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگير ار نشود لطف تهمتن چه كنم
مددي گر به چراغي نكند آتش طور
چاره تيره شب وادي ايمن چه كنم
حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه كنم
غزل 346
362
من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم
محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
من كه عيب توبه كاران كرده باشم بارها
توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر كنم
عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميكده
سر فروبردم در آن جا تا كجا سر بركنم
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوري دارم بسي يا رب كه را داور كنم
بازكش يك دم عنان اي ترك شهرآشوب من
تا ز اشك و چهره راهت پرزر و گوهر كنم
من كه از ياقوت و لعل اشك دارم گن جها
كي نظر در فيض خورشيد بلنداختر كنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
كجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم
عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر كنم
من كه دارم در گدايي گنج سلطاني به دست
كي طمع در گردش گردون دون پرور كنم
363
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم
عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي
من نه آنم كز وي اين افسانه ها باور كنم
غزل 347
صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم
تا به كي در غم تو ناله شبگير كنم
دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم
آن چه در مدت هجر تو كشيدم هيهات
در يكي نامه محال است كه تحرير كنم
با سر زلف تو مجموع پريشاني خود
كو مجالي كه سراسر همه تقرير كنم
آن زمان كرزوي ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير كنم
364
گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير كنم
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم
نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ
چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم
غزل 348
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست
مي كنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم
خورده ام تير فلك باده بده تا سرمست
عقده دربند كمر تركش جوزا فكنم
365
جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فكنم
حافظا تكيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فكنم
غزل 349
دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون كنم
گفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم
قامتش را سرو گفتم سر كشيد از من به خشم
دوستان از راست مي رنجد نگارم چون كنم
نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه اي فرماي تا من طبع را موزون كنم
زردرويي مي كشم زان طبع نازك بي گناه
ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون كنم
اي نسيم منزل ليلي خدا را تا به كي
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون كنم
من كه ره بردم به گنج حسن ب يپايان دوست
صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم
366
اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد كن
تا دعاي دولت آن حسن روزافزون كنم
غزل 350
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم
بهار توبه شكن م يرسد چه چاره كنم
سخن درست بگويم نمي توانم ديد
كه مي خورند حريفان و من نظاره كنم
چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره كنم
به دور لاله دماغ مرا علاج كنيد
گر از ميانه بزم طرب كناره كنم
ز روي دوست مرا چون گل مراد شكفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم
گداي ميكده ام ليك وقت مستي بين
كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم
مرا كه نيست ره و رسم لقمه پرهيزي
چرا ملامت رند شرابخواره كنم
367
به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره كنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و ني رازش آشكاره كنم
غزل 351
حاشا كه من به موسم گل ترك مي كنم
من لاف عقل مي زنم اين كار كي كنم
مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علم
در كار چنگ و بربط و آواز ني كنم
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم
كي بود در زمانه وفا جام مي بيار
تا من حكايت جم و كاووس كي كنم
از نامه سياه نترسم كه روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طي كنم
كو پيك صبح تا گله هاي شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پي كنم
368
اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست
روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم
غزل 352
روزگاري شد كه در ميخانه خدمت م يكنم
در لباس فقر كار اهل دولت مي كنم
تا كي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام
در كمينم و انتظار وقت فرصت مي كنم
واعظ ما بوي حق نشنيد بشنو كاين سخن
در حضورش نيز مي گويم نه غيبت م يكنم
با صبا افتان و خيزان مي روم تا كوي دوست
و از رفيقان ره استمداد همت مي كنم
خاك كويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
لطف ها كردي بتا تخفيف زحمت مي كنم
زلف دلبر دام راه و غمز هاش تير بلاست
ياد دار اي دل كه چندينت نصيحت م يكنم
ديده بدبين بپوشان اي كريم عيب پوش
زين دليري ها كه من در كنج خلوت م يكنم
369
حافظم در مجلسي دردي كشم در محفلي
بنگر اين شوخي كه چون با خلق صنعت م يكنم
غزل 353
من ترك عشق شاهد و ساغر نم يكنم
صد بار توبه كردم و ديگر نم يكنم
باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور
با خاك كوي دوست برابر نمي كنم
تلقين و درس اهل نظر يك اشارت است
گفتم كنايتي و مكرر نم يكنم
هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميكده سر بر نم يكنم
ناصح به طعن گفت كه رو ترك عشق كن
محتاج جنگ نيست برادر نم يكنم
اين تقواام تمام كه با شاهدان شهر
ناز و كرشمه بر سر منبر نمي كنم
حافظ جناب پير مغان جاي دولت است
من ترك خاك بوسي اين در نم يكنم
370
غزل 354
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بي بنياد از اين فرهادكش فرياد
كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
كه سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل كجايي ساقيا برخيز
كه غوغا مي كند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
371
حديث آرزومندي كه در اين نامه ثبت افتاد
همانا بي غلط باشد كه حافظ داد تلقينم
غزل 355
حاليا مصلحت وقت در آن م يبينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم
جز صراحي و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان كم بينم
سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم
بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم
سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم كه همي بيني و كمتر زينم
372
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
كه اگر دم زنم از چرخ بخواهد كينم
بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند
كه مكدر شود آيينه مهرآيينم
غزل 356
گرم از دست برخيزد كه با دلدار بنشينم
ز جام وصل م ينوشم ز باغ عيش گل چينم
شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد
لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم
مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا كه شب تا روز
سخن با ماه مي گويم پري در خواب مي بينم
لبت شكر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران
منم كز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم
چو هر خاكي كه باد آورد فيضي برد از انعامت
ز حال بنده ياد آور كه خدمتگار ديرينم
نه هر كو نقش نظمي زد كلامش دلپذير افتد
تذرو طرفه من گيرم كه چالاك است شاهينم
373
اگر باور نم يداري رو از صورتگر چين پرس
كه ماني نسخه مي خواهد ز نوك كلك مشكينم
وفاداري و حق گويي نه كار هر كسي باشد
غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم
رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ
كه با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
غزل 357
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
اين عجب بين كه چه نوري ز كجا مي بينم
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو
خانه مي بيني و من خانه خدا م يبينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايي كردن
فكر دور است همانا كه خطا م يبينم
سوز دل اشك روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما م يبينم
هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال
با كه گويم كه در اين پرده چ هها مي بينم
374
كس نديده ست ز مشك ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا مي بينم
دوستان عيب نظربازي حافظ مكنيد
كه من او را ز محبان شما مي بينم
غزل 358
غم زمانه كه هيچش كران نمي بينم
دواش جز مي چون ارغوان نمي بينم
به ترك خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا كه مصلحت خود در آن نم يبينم
ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير
چرا كه طالع وقت آن چنان نم يبينم
نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار
كه در مشايخ شهر اين نشان نم يبينم
بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
كه با دو آينه رويش عيان نم يبينم
قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جاي سرو جز آب روان نم يبينم
375
در اين خمار كسم جرعه اي نمي بخشد
ببين كه اهل دلي در ميان نم يبينم
نشان موي ميانش كه دل در او بستم
ز من مپرس كه خود در ميان نم يبينم
من و سفينه حافظ كه جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمي بينم
غزل 359
خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
گر چه دانم كه به جايي نبرد راه غريب
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم كش و ديده گريان بروم
376
نذر كردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص كنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره كوكبه آصف دوران بروم
غزل 360
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آن جا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناكسم گر به شكايت سوي بيگانه روم
377
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شكر كنم و از پي شكرانه روم
خرم آن دم كه چو حافظ به تولاي وزير
سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه روم
غزل 361
آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم
خاك مي بوسم و عذر قدمش مي خواهم
من نه آنم كه ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاكر دولتخواهم
بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز
آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
ذره خاكم و در كوي توام جاي خوش است
ترسم اي دوست كه بادي ببرد ناگاهم
پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
و اندر آن آينه از حسن تو كرد آگاهم
378
صوفي صومعه عالم قدسم ليكن
حاليا دير مغان است حوالتگاهم
با من راه نشين خيز و سوي ميكده آي
تا در آن حلقه ببيني كه چه صاحب جاهم
مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم
خوشم آمد كه سحر خسرو خاور مي گفت
با همه پادشهي بنده تورانشاهم
غزل 362
ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم
از بخت شكر دارم و از روزگار هم
زاهد برو كه طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عيب كس به مستي و رندي نمي كنيم
لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم
اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند
و از مي جهان پر است و بت ميگسار هم
379
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيركيست
مجموعه اي بخواه و صراحي بيار هم
بر خاكيان عشق فشان جرعه لبش
تا خاك لعل گون شود و مشكبار هم
آن شد كه چشم بد نگران بودي از كمين
خصم از ميان برفت و سرشك از كنار هم
چون كانات جمله به بوي تو زنده اند
اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم
چون آب روي لاله و گل فيض حسن توست
اي ابر لطف بر من خاكي ببار هم
حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملك و دين كه ز دست وزارتش
ايام كان يمين شد و دريا يسار هم
بر ياد راي انور او آسمان به صبح
جان مي كند فدا و كواكب نثار هم
گوي زمين ربوده چوگان عدل اوست
وين بركشيده گنبد نيلي حصار هم
380
عزم سبك عنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مركز عالي مدار هم
تا از نتيجه فلك و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالي مباد كاخ جلالش ز سروران
و از ساقيان سروقد گلعذار هم
غزل 363
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
اين كه م يگويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم
ياد باد آن كو به قصد خون ما
عهد را بشكست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شب هاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
381
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
اعتمادي نيست بر كار جهان
بلكه بر گردون گردان نيز هم
عاشق از قاضي نترسد مي بيار
بلكه از يرغوي ديوان نيز هم
محتسب داند كه حافظ عاشق است
و آصف ملك سليمان نيز هم
غزل 364
ما بي غمان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باد هايم
بر ما بسي كمان ملامت كشيد هاند
تا كار خود ز ابروي جانان گشاده ايم
اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده اي
ما آن شقايقيم كه با داغ زاد هايم
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده ايم
382
كار از تو مي رود مددي اي دليل راه
كانصاف مي دهيم و ز راه اوفتاده ايم
چون لاله مي مبين و قدح در ميان كار
اين داغ بين كه بر دل خونين نهاد هايم
گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين كه همان لوح ساده ايم
غزل 365
عمريست تا به راه غمت رو نهاد هايم
روي و رياي خلق به يك سو نهاده ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه رو نهاد هايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاد هايم
ما ملك عافيت نه به لشكر گرفته ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم
383
تا سحر چشم يار چه بازي كند كه باز
بنياد بر كرشمه جادو نهاده ايم
بي زلف سركشش سر سودايي از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم
در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاد هايم
گفتي كه حافظا دل سرگشت هات كجاست
در حلقه هاي آن خم گيسو نهاد هايم
غزل 366
ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمد هايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم
ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمد هايم
سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبكاري اين مهرگياه آمد هايم
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين
به گدايي به در خانه شاه آمده ايم
384
لنگر حلم تو اي كشتي توفيق كجاست
كه در اين بحر كرم غرق گناه آمد هايم
آبرو مي رود اي ابر خطاپوش ببار
كه به ديوان عمل نامه سياه آمد هايم
حافظ اين خرقه پشمينه مينداز كه ما
از پي قافله با آتش آه آمد هايم
غزل 367
فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم
كه حرام است مي آن جا كه نه يار است نديم
چاك خواهم زدن اين دلق ريايي چه كنم
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد كه منم بر در ميخانه مقيم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم
بعد صد سال اگر بر سر خاكم گذري
سر برآرد ز گلم رقص كنان عظم رميم
385
دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نكند خلق كريم
غنچه گو تنگ دل از كار فروبسته مباش
كز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم
فكر بهبود خود اي دل ز دري ديگر كن
درد عاشق نشود به به مداواي حكيم
گوهر معرفت آموز كه با خود ببري
كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم
حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاكر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم
غزل 368
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم
زاد راه حرم وصل نداريم مگر
به گدايي ز در ميكده زادي طلبيم
386
اشك آلوده ما گر چه روان است ولي
به رسالت سوي او پاك نهادي طلبيم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمك ديده مدادي طلبيم
عشوه اي از لب شيرين تو دل خواست به جان
به شكرخنده لبت گفت مزادي طلبيم
تا بود نسخه عطري دل سودازده را
از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
غزل 369
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم
387
تا درخت دوستي برگي دهد
حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم
گفت و گو آيين درويشي نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط كرديم و صلح انگاشتيم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتيم
نكته ها رفت و شكايت كس نكرد
جانب حرمت فرونگذاشتيم
گفت خود دادي به ما دل حافظا
ما محصل بر كسي نگماشتيم
غزل 370
صلاح از ما چه مي جويي كه مستان را صلا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
در ميخانه ام بگشا كه هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
388
من از چشم تو اي ساقي خراب افتاد هام ليكن
بلايي كز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
به خاطر دار اين معني كه در خدمت كجا گفتيم
قدت گفتم كه شمشاد است بس خجلت به بار آورد
كه اين نسبت چرا كرديم و اين بهتان چرا گفتيم
جگر چون نافه ام خون گشت كم زينم نمي بايد
جزاي آن كه با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حكايت با صبا گفتيم
غزل 371
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم
389
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم
چون مي رود اين كشتي سرگشته كه آخر
جان در سر آن گوهر يك دانه نهاديم
المنه لله كه چو ما ب يدل و دين بود
آن را كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم
قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم
غزل 372
بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
كز بهر جرع هاي همه محتاج اين دريم
روز نخست چون دم رندي زديم و عشق
شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم
جايي كه تخت و مسند جم م يرود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به كه م يخوريم
390
تا بو كه دست در كمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
واعظ مكن نصيحت شوريدگان كه ما
با خاك كوي دوست به فردوس ننگريم
چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم
از جرعه تو خاك زمين در و لعل يافت
بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم
حافظ چو ره به كنگره كاخ وصل نيست
با خاك آستانه اين در به سر بريم
غزل 373
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامي و سجاده طامات بريم
تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم
391
با تو آن عهد كه در وادي ايمن بستيم
همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم
كوس ناموس تو بر كنگره عرش زنيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
خاك كوي تو به صحراي قيامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مكافات بريم
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم
قدر وقت ار نشناسد دل و كاري نكند
بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم
فتنه م يبارد از اين سقف مقرنس برخيز
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا گم شدن آخر تا كي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به كه بر قاضي حاجات بريم
392
غزل 374
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شكر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
كه دست افشان غزل خوانيم و پاكوبان سر اندازيم
صبا خاك وجود ما بدان عالي جناب انداز
بود كن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يكي از عقل مي لافد يكي طامات مي بافد
بيا كاين داوري ها را به پيش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
كه از پاي خمت روزي به حوض كوثر اندازيم
سخنداني و خوشخواني نمي ورزند در شيراز
بيا حافظ كه تا خود را به ملكي ديگر اندازيم
393
غزل 375
صوفي بيا كه خرقه سالوس بركشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم
نذر و فتوح صومعه در وجه مي نهيم
دلق ريا به آب خرابات بركشيم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به دركشيم
بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
غارت كنيم باده و شاهد به بر كشيم
عشرت كنيم ور نه به حسرت كشندمان
روزي كه رخت جان به جهاني دگر كشيم
سر خدا كه در تتق غيب منزويست
مستانه اش نقاب ز رخسار بركشيم
كو جلوه اي ز ابروي او تا چو ماه نو
گوي سپهر در خم چوگان زر كشيم
حافظ نه حد ماست چنين لا فها زدن
پاي از گليم خويش چرا بيشتر كشيم
394
غزل 376
دوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيم
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقت طرب مي گذرد
چاره آن است كه سجاده به مي بفروشيم
خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست
نازنيني كه به رويش مي گلگون نوشيم
ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است
چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم
گل به جوش آمد و از مي نزديمش آبي
لاجرم ز آتش حرمان و هوس مي جوشيم
مي كشيم از قدح لاله شرابي موهوم
چشم بد دور كه بي مطرب و مي مدهوشيم
حافظ اين حال عجب با كه توان گفت كه ما
بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم
غزل 377
395
ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره ز جايي بكنيم
دل بيمار شد از دست رفيقان مددي
تا طبيبش به سر آريم و دوايي بكنيم
آن كه بي جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را كه صفايي بكنيم
خشك شد بيخ طرب راه خرابات كجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايي بكنيم
مدد از خاطر رندان طلب اي دل ور نه
كار صعب است مبادا كه خطايي بكنيم
سايه طاير كم حوصله كاري نكند
طلب از سايه ميمون همايي بكنيم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوي كجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايي بكنيم
غزل 378
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه كس سيه و دلق خود ازرق نكنيم
396
عيب درويش و توانگر به كم و بيش بد است
كار بد مصلحت آن است كه مطلق نكنيم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نكنيم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به مي صاف مروق نكنيم
خوش برانيم جهان در نظر راهروان
فكر اسب سيه و زين مغرق نكنيم
آسمان كشتي ارباب هنر مي شكند
تكيه آن به كه بر اين بحر معلق نكنيم
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم
غزل 379
سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم
كه من نسيم حيات از پياله مي جويم
397
عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
مريد خرقه دردي كشان خوش خويم
شدم فسانه به سرگشتگي و ابروي دوست
كشيد در خم چوگان خويش چون گويم
گرم نه پير مغان در به روي بگشايد
كدام در بزنم چاره از كجا جويم
مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي
چنان كه پرورشم م يدهند مي رويم
تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه كه هر جا كه هست با اويم
غبار راه طلب كيمياي بهروزيست
غلام دولت آن خاك عنبرين بويم
ز شوق نرگس مست بلندبالايي
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم
بيار مي كه به فتوي حافظ از دل پاك
غبار زرق به فيض قدح فروشويم
غزل 380
398
بارها گفته ام و بار دگر م يگويم
كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم
در پس آينه طوطي صفتم داشت هاند
آن چه استاد ازل گفت بگو مي گويم
من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست
كه از آن دست كه او مي كشدم مي رويم
دوستان عيب من بي دل حيران مكنيد
گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم
گر چه با دلق ملمع مي گلگون عيب است
مكنم عيب كز او رنگ ريا مي شويم
خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است
مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم
حافظم گفت كه خاك در ميخانه مبوي
گو مكن عيب كه من مشك ختن م يبويم
غزل 381
گر چه ما بندگان پادشهيم
پادشاهان ملك صبحگهيم
399
گنج در آستين و كيسه تهي
جام گيتي نما و خاك رهيم
هوشيار حضور و مست غرور
بحر توحيد و غرقه گنهيم
شاهد بخت چون كرشمه كند
ماش آيينه رخ چو مهيم
شاه بيدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و كلهيم
گو غنيمت شمار صحبت ما
كه تو در خواب و ما به ديده گهيم
شاه منصور واقف است كه ما
روي همت به هر كجا كه نهيم
دشمنان را ز خون كفن سازيم
دوستان را قباي فتح دهيم
رنگ تزوير پيش ما نبود
شير سرخيم و افعي سيهيم
وام حافظ بگو كه بازدهند
كرده اي اعتراف و ما گوهيم
400
غزل 382
فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان
لب بگشا كه مي دهد لعل لبت به مرده جان
آن كه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود
گو نفسي كه روح را مي كنم از پي اش روان
اي كه طبيب خست هاي روي زبان من ببين
كاين دم و دود سينه ام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من كرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نم يرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا كه مي دهد هيچ ز زندگي نشان
آن كه مدام شيش هام از پي عيش داده است
شيشه ام از چه م يبرد پيش طبيب هر زمان
حافظ از آب زندگي شعر تو داد شربتم
ترك طبيب كن بيا نسخه شربتم بخوان
401
غزل 383
چندان كه گفتم غم با طبيبان
درمان نكردند مسكين غريبان
آن گل كه هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندليبان
يا رب امان ده تا بازبيند
چشم محبان روي حبيبان
درج محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا كام رقيبان
اي منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بي نصيبان
حافظ نگشتي شيداي گيتي
گر مي شنيدي پند اديبان
غزل 384
مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان
402
مه جلوه م ينمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان يعني به رغم سنبل
گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان
يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر كلاه بشكن در بر قبا بگردان
اي نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان
دوران همي نويسد بر عارضش خطي خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايي حكم قضا بگردان
غزل 385
يا رب آن آهوي مشكين به ختن بازرسان
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسيمي بنواز
يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
403
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مه روي مرا نيز به من بازرسان
ديده ها در طلب لعل يماني خون شد
يا رب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان
برو اي طاير ميمون همايون آثار
پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن اين است كه ما بي تو نخواهيم حيات
بشنو اي پيك خبرگير و سخن بازرسان
آن كه بودي وطنش ديده حافظ يا رب
به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان
غزل 386
خدا را كم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بي سامان مپوشان
در اين خرقه بسي آلودگي هست
خوشا وقت قباي مي فروشان
در اين صوفي وشان دردي نديدم
كه صافي باد عيش دردنوشان
404
تو نازك طبعي و طاقت نياري
گراني هاي مشتي دلق پوشان
چو مستم كرده اي مستور منشين
چو نوشم داده اي زهرم منوشان
بيا و از غبن اين سالوسيان بين
صراحي خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمي حافظ بر حذر باش
كه دارد سينه اي چون ديگ جوشان
غزل 387
شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان
تا كي از سيم و زرت كيسه تهي خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان
كمتر از ذره نه اي پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
405
بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم
كه شهيدان ك هاند اين همه خونين كفنان
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم
از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان
غزل 388
بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شكن
به شادي رخ گل بيخ غم ز دل بركن
رسيد باد صبا غنچه در هواداري
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن
طريق صدق بياموز از آب صافي دل
به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن
406
ز دستبرد صبا گرد گل كلاله نگر
شكنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن
عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
به عينه دل و دين مي برد به وجه حسن
صفير بلبل شوريده و نفير هزار
براي وصل گل آمد برون ز بيت حزن
حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن
غزل 389
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
كنم چاك از گريبان تا به دامن
تنت را ديد گل گويي كه در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن
من از دست غمت مشكل برم جان
ولي دل را تو آسان بردي از من
به قول دشمنان برگشتي از دوست
نگردد هيچ كس دوست دشمن
407
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سينه چون در سيم آهن
ببار اي شمع اشك از چشم خونين
كه شد سوز دلت بر خلق روشن
مكن كز سينه ام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشكن و در پا مينداز
كه دارد در سر زلف تو مسكن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ
بدين سان كار او در پا ميفكن
غزل 390
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارك باد بر سرو و سمن
خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي
تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
كاسم اعظم كرد از او كوتاه دست اهرمن
408
تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش
هر نفس با بوي رحمان م يوزد باد يمن
شوكت پور پشنگ و تيغ عالمگير او
در همه شهنامه ها شد داستان انجمن
خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدي گويي بزن
جويبار ملك را آب روان شمشير توست
تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بكن
بعد از اين نشكفت اگر با نكهت خلق خوشت
خيزد از صحراي ايذج نافه مشك ختن
گوشه گيران انتظار جلوه خوش م يكنند
برشكن طرف كلاه و برقع از رخ برفكن
مشورت با عقل كردم گفت حافظ مي بنوش
ساقيا مي ده به قول مستشار متمن
اي صبا بر ساقي بزم اتابك عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه اي بخشد به من
غزل 391
409
خوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودن
تا ببينم كه سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد كه ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
مرغ كم حوصله را گو غم خود خور كه بر او
رحم آن كس كه نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به كه شود صرف به كام
داني آخر كه به ناكام چه خواهد بودن
پير ميخانه همي خواند معمايي دوش
از خط جام كه فرجام چه خواهد بودن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن
غزل 392
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
410
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نيك نامي پيراهني دريدن
گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازي از بلبلان شنيدن
بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار
كخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت كز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
گويي برفت حافظ از ياد شاه يحيي
يا رب به يادش آور درويش پروريدن
غزل 393
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالودم به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
411
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن
مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب
كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
كشش چو نبود از آن سو چه سود كوشيدن
عنان به ميكده خواهيم تافت زين مجلس
كه وعظ بي عملان واجب است نشنيدن
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
كه گرد عارض خوبان خوش است گرديدن
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ
كه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن
غزل 394
اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مركز حسن و مدار حسن
412
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن
ماهي نتافت همچو تو از برج نيكويي
سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
يك مرغ دل نماند نگشته شكار حسن
دايم به لطف دايه طبع از ميان جان
مي پرورد به ناز تو را در كنار حسن
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
كب حيات مي خورد از جويبار حسن
حافظ طمع بريد كه بيند نظير تو
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
غزل 395
گلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كن
يعني كه رخ بپوش و جهاني خراب كن
413
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شيشه هاي ديده ما پرگلاب كن
ايام گل چو عمر به رفتن شتاب كرد
ساقي به دور باده گلگون شتاب كن
بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشك چشم نرگس رعنا به خواب كن
بوي بنفشه بشنو و زلف نگار گير
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب كن
زان جا كه رسم و عادت عاش قكشي توست
با دشمنان قدح كش و با ما عتاب كن
همچون حباب ديده به روي قدح گشاي
وين خانه را قياس اساس از حباب كن
حافظ وصال مي طلبد از ره دعا
يا رب دعاي خسته دلان مستجاب كن
غزل 396
صبح است ساقيا قدحي پرشراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
414
زان پيشتر كه عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب كن
خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع كرد
گر برگ عيش مي طلبي ترك خواب كن
روزي كه چرخ از گل ما كوز هها كند
زنهار كاسه سر ما پرشراب كن
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافي خطاب كن
كار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به كار صواب كن
غزل 397
ز در درآ و شبستان ما منور كن
هواي مجلس روحانيان معطر كن
اگر فقيه نصيحت كند كه عشق مباز
پياله اي بدهش گو دماغ را تر كن
به چشم و ابروي جانان سپرده ام دل و جان
بيا بيا و تماشاي طاق و منظر كن
415
ستاره شب هجران نمي فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه بركن
بگو به خازن جنت كه خاك اين مجلس
به تحفه بر سوي فردوس و عود مجمر كن
از اين مزوجه و خرقه نيك در تنگم
به يك كرشمه صوفي وشم قلندر كن
چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند
كرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر كن
فضول نفس حكايت بسي كند ساقي
تو كار خود مده از دست و مي به ساغر كن
حجاب ديده ادراك شد شعاع جمال
بيا و خرگه خورشيد را منور كن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شكر كن
لب پياله ببوس آنگهي به مستان ده
بدين دقيقه دماغ معاشران تر كن
پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان
ز كارها كه كني شعر حافظ از بر كن
416
غزل 398
اي نور چشم من سخني هست گوش كن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش كن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست
پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
اي چنگ ناله بركش و اي دف خروش كن
تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در اين عمل طلب از مي فروش كن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان اي پسر كه پير شوي پند گوش كن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن
ساقي كه جامت از مي صافي تهي مباد
چشم عنايتي به من دردنوش كن
417
سرمست در قباي زرافشان چو بگذري
يك بوسه نذر حافظ پشمينه پوش كن
غزل 399
كرشمه اي كن و بازار ساحري بشكن
به غمزه رونق و ناموس سامري بشكن
به باد ده سر و دستار عالمي يعني
كلاه گوشه به آيين سروري بشكن
به زلف گوي كه آيين دلبري بگذار
به غمزه گوي كه قلب ستمگري بشكن
برون خرام و ببر گوي خوبي از همه كس
سزاي حور بده رونق پري بشكن
به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دوتا قوس مشتري بشكن
چو عطرساي شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبري بشكن
چو عندليب فصاحت فروشد اي حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دري بشكن
418
غزل 400
بالابلند عشوه گر نقش باز من
كوتاه كرد قصه زهد دراز من
ديدي دلا كه آخر پيري و زهد و علم
با من چه كرد ديده معشوقه باز من
مي ترسم از خرابي ايمان كه مي برد
محراب ابروي تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشك و عيان كرد راز من
مست است يار و ياد حريفان نم يكند
ذكرش به خير ساقي مسكين نواز من
يا رب كي آن صبا بوزد كز نسيم آن
گردد شمامه كرمش كارساز من
نقشي بر آب مي زنم از گريه حاليا
تا كي شود قرين حقيقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گريه مي كنم
تا با تو سنگ دل چه كند سوز و ساز من
419
زاهد چو از نماز تو كاري نم يرود
هم مستي شبانه و راز و نياز من
حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
غزل 401
چون شوم خاك رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روي رنگين را به هر كس م ينمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين
گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
كام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باك نيست
بس حكايت هاي شيرين باز م يماند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازك برنجاند ز من
420
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
كو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من
صبر كن حافظ كه گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من
غزل 402
نكته اي دلكش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين
عيب دل كردم كه وحشي وضع و هرجايي مباش
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يك مو ببين
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
اي ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حيله هندو ببين
اين كه من در جست و جوي او ز خود فارغ شدم
كس نديده ست و نبيند مثلش از هر سو ببين
421
حافظ ار در گوشه محراب مي نالد رواست
اي نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين
از مراد شاه منصور اي فلك سر برمتاب
تيزي شمشير بنگر قوت بازو ببين
غزل 403
شراب لعل كش و روي مه جبينان بين
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين
به زير دلق ملمع كمندها دارند
درازدستي اين كوته آستينان بين
به خرمن دو جهان سر فرو نمي آرند
دماغ و كبر گدايان و خوشه چينان بين
بهاي نيم كرشمه هزار جان طلبند
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفاي صحبت ياران و همنشينان بين
اسير عشق شدن چاره خلاص من است
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين
422
كدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفاي همت پاكان و پاكدينان بين
غزل 404
مي فكن بر صف رندان نظري بهتر از اين
بر در ميكده مي كن گذري بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف كه م يفرمايد
سخت خوب است وليكن قدري بهتر از اين
آن كه فكرش گره از كار جهان بگشايد
گو در اين كار بفرما نظري بهتر از اين
ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق
برو اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين
دل بدان رود گرامي چه كنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين
من چو گويم كه قدح نوش و لب ساقي بوس
بشنو از من كه نگويد دگري بهتر از اين
كلك حافظ شكرين ميوه نباتيست به چين
كه در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين
423
غزل 405
به جان پير خرابات و حق صحبت او
كه نيست در سر من جز هواي خدمت او
بهشت اگر چه نه جاي گناهكاران است
بيار باده كه مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
كه زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه ميخانه گر سري بيني
مزن به پاي كه معلوم نيست نيت او
بيا كه دوش به مستي سروش عالم غيب
نويد داد كه عام است فيض رحمت او
مكن به چشم حقارت نگاه در من مست
كه نيست معصيت و زهد بي مشيت او
نمي كند دل من ميل زهد و توبه ولي
به نام خواجه بكوشيم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاك خرابات بود فطرت او
424
غزل 406
گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما
كان جا هزار نافه مشكين به نيم جو
تخم وفا و مهر در اين كهنه كشته زار
آن گه عيان شود كه بود موسم درو
ساقي بيار باده كه رمزي بگويمت
از سر اختران كهن سير و ماه نو
شكل هلال هر سر مه م يدهد نشان
از افسر سيامك و ترك كلاه زو
حافظ جناب پير مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو
غزل 407
425
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
گر روي پاك و مجرد چو مسيحا به فلك
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
تكيه بر اختر شب دزد مكن كاين عيار
تاج كاووس ببرد و كمر كيخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبي گذران است نصيحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو كه در عرصه حسن
بيدقي راند كه برد از مه و خورشيد گرو
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق
خرمن مه به جوي خوشه پروين به دو جو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
غزل 408
426
اي آفتاب آينه دار جمال تو
مشك سياه مجمره گردان خال تو
صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود
كاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو
در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروي مشكين مثال تو
در چين زلفش اي دل مسكين چگون هاي
كشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوي گل ز در آشتي درآي
اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
كو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو
تا پيش بخت بازروم تهنيت كنان
كو مژده اي ز مقدم عيد وصال تو
اين نقطه سياه كه آمد مدار نور
عكسيست در حديقه بينش ز خال تو
427
در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم
شرح نيازمندي خود يا ملال تو
حافظ در اين كمند سر سركشان بسيست
سوداي كج مپز كه نباشد مجال تو
غزل 409
اي خونبهاي نافه چين خاك راه تو
خورشيد سايه پرور طرف كلاه تو
نرگس كرشمه م يبرد از حد برون خرام
اي من فداي شيوه چشم سياه تو
خونم بخور كه هيچ ملك با چنان جمال
از دل نيايدش كه نويسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تويي
زان شد كنار ديده و دل تكيه گاه تو
با هر ستاره اي سر و كار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
ياران همنشين همه از هم جدا شدند
ماييم و آستانه دولت پناه تو
428
حافظ طمع مبر ز عنايت كه عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
غزل 410
اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو
زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعي م يدهد
از كلاه خسروي رخسار مه سيماي تو
جلوه گاه طاير اقبال باشد هر كجا
سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو
از رسوم شرع و حكمت با هزاران اختلاف
نكته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد
طوطي خوش لهجه يعني كلك شكرخاي تو
گر چه خورشيد فلك چشم و چراغ عالم است
روشنايي بخش چشم اوست خاك پاي تو
آن چه اسكندر طلب كرد و ندادش روزگار
جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو
429
عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
راز كس مخفي نماند با فروغ راي تو
خسروا پيرانه سر حافظ جواني م يكند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي تو
غزل 411
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه م يدرد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو
دولت عشق بين كه چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت مي شكند گداي تو
خرقه زهد و جام مي گر چه نه درخور همند
اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
كاين سر پرهوس شود خاك در سراي تو
430
شاهنشين چشم من تكيه گه خيال توست
جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو
خوش چمنيست عارضت خاصه كه در بهار حسن
حافظ خوش كلام شد مرغ سخنسراي تو
غزل 412
مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن تركم كه در خواب خوش مستي
نگارين گلشنش روي است و مشكين سايبان ابرو
هلالي شد تنم زين غم كه با طغراي ابرويش
كه باشد مه كه بنمايد ز طاق آسمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
كه بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو
دگر حور و پري را كس نگويد با چنين حسني
كه اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو
431
تو كافردل نمي بندي نقاب زلف و م يترسم
كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرك بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش كرد چشم آن كمان ابرو
غزل 413
خط عذار يار كه بگرفت ماه از او
خوش حلقه ايست ليك به در نيست راه از او
ابروي دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
اي جرعه نوش مجلس جم سينه پاك دار
كيينه ايست جام جهان بين كه آه از او
كردار اهل صومع هام كرد مي پرست
اين دود بين كه نامه من شد سياه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بكن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
ساقي چراغ مي به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
432
آبي به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ كه ساز مطرب عشاق ساز كرد
خالي مباد عرصه اين بزمگاه از او
آيا در اين خيال كه دارد گداي شهر
روزي بود كه ياد كند پادشاه از او
غزل 414
گلبن عيش م يدمد ساقي گلعذار كو
باد بهار مي وزد باده خوشگوار كو
هر گل نو ز گلرخي ياد هم يكند ولي
گوش سخن شنو كجا ديده اعتبار كو
مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست
اي دم صبح خوش نفس نافه زلف يار كو
حسن فروشي گلم نيست تحمل اي صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار كو
شمع سحرگهي اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار كو
433
گفت مگر ز لعل من بوسه نداري آرزو
مردم از اين هوس ولي قدرت و اختيار كو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حكمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار كو
غزل 415
اي پيك راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو
برهم چو مي زد آن سر زلفين مشكبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
هر كس كه گفت خاك در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو
آن كس كه منع ما ز خرابات م يكند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو
گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از اداي خدمت و عرض دعا بگو
434
هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجراي گناه گدا بگو
بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حكايت آن پادشا بگو
جان ها ز دام زلف چو بر خاك م يفشاند
بر آن غريب ما چه گذشت اي صبا بگو
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو
حافظ گرت به مجلس او راه م يدهند
مي نوش و ترك زرق ز بهر خدا بگو
غزل 416
خنك نسيم معنبر شمامه اي دلخواه
كه در هواي تو برخاست بامداد پگاه
دليل راه شو اي طاير خجسته لقا
كه ديده آب شد از شوق خاك آن درگاه
به ياد شخص نزارم كه غرق خون دل است
هلال را ز كنار افق كنيد نگاه
435
منم كه بي تو نفس م يكشم زهي خجلت
مگر تو عفو كني ور نه چيست عذر گناه
ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپيده دم كه صبا چاك زد شعار سياه
به عشق روي تو روزي كه از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جاي گياه
مده به خاطر نازك ملالت از من زود
كه حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله
غزل 417
عيشم مدام است از لعل دلخواه
كارم به كام است الحمدلله
اي بخت سركش تنگش به بر كش
گه جام زر كش گه لعل دلخواه
ما را به رندي افسانه كردند
پيران جاهل شيخان گمراه
از دست زاهد كرديم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
436
جانا چه گويم شرح فراقت
چشمي و صد نم جاني و صد آه
كافر مبيناد اين غم كه ديد هست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
غزل 418
گر تيغ بارد در كوي آن ماه
گردن نهاديم الحكم لله
آيين تقوا ما نيز دانيم
ليكن چه چاره با بخت گمراه
ما شيخ و واعظ كمتر شناسيم
يا جام باده يا قصه كوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عكسي بر ما نيفكند
آيينه رويا آه از دلت آه
437
الصبر مر و العمر فان
يا ليت شعري حتام القاه
حافظ چه نالي گر وصل خواهي
خون بايدت خورد در گاه و ب يگاه
غزل 419
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده كه آن به
به شمشيرم زد و با كس نگفتم
كه راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگي مردن بر اين در
به جان او كه از ملك جهان به
خدا را از طبيب من بپرسيد
كه آخر كي شود اين ناتوان به
گلي كان پايمال سرو ما گشت
بود خاكش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت اي زاهد مفرما
كه اين سيب زنخ زان بوستان به
438
دلا دايم گداي كوي او باش
به حكم آن كه دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پيران
كه راي پير از بخت جوان به
شبي مي گفت چشم كس نديده ست
ز مرواريد گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حيات است
ولي شيراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شكر
وليكن گفته حافظ از آن به
غزل 420
ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه
مست از خانه برون تاخت هاي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخت هاي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شده اي
قدر اين مرتبه نشناخته اي يعني چه
439
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي درانداخته اي يعني چه
سخنت رمز دهان گفت و كمر سر ميان
و از ميان تيغ به ما آخته اي يعني چه
هر كس از مهره مهر تو به نقشي مشغول
عاقبت با همه كج باخت هاي يعني چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته اي يعني چه
غزل 421
در سراي مغان رفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده
سبوكشان همه در بندگيش بسته كمر
ولي ز ترك كله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته كسمه و بر برگ گل گلاب زده
440
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شيرين كار
شكر شكسته سمن ريخته رباب زده
سلام كردم و با من به روي خندان گفت
كه اي خماركش مفلس شراب زده
كه اين كند كه تو كردي به ضعف همت و راي
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
كه خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده
بيا به ميكده حافظ كه بر تو عرضه كنم
هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده
فلك جنيبه كش شاه نصره الدين است
بيا ببين ملكش دست در ركاب زده
خرد كه ملهم غيب است بهر كسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
غزل 422
441
اي كه با سلسله زلف دراز آمد هاي
فرصتت باد كه ديوانه نواز آمد هاي
ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده اي
پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمد هاي
آب و آتش به هم آميخته اي از لب لعل
چشم بد دور كه بس شعبده بازآمده اي
آفرين بر دل نرم تو كه از بهر ثواب
كشته غمزه خود را به نماز آمده اي
زهد من با تو چه سنجد كه به يغماي دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اي
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلود هست
مگر از مذهب اين طايفه بازآمده اي
غزل 423
دوش رفتم به در ميكده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
442
آمد افسوس كنان مغبچه باده فروش
گفت بيدار شو اي ره رو خواب آلوده
شست و شويي كن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده
به هواي لب شيرين پسران چند كني
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پيري و مكن
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده
پاك و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي
كه صفايي ندهد آب تراب آلوده
گفتم اي جان جهان دفتر گل عيبي نيست
كه شود فصل بهار از مي ناب آلوده
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نكته به ياران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده
غزل 424
443
از من جدا مشو كه توام نور ديد هاي
آرام جان و مونس قلب رميده اي
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوري ايشان دريده اي
از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنك
در دلبري به غايت خوبي رسيد هاي
منعم مكن ز عشق وي اي مفتي زمان
معذور دارمت كه تو او را نديده اي
آن سرزنش كه كرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا كشيد هاي
غزل 425
دامن كشان هم يشد در شرب زركشيده
صد ماه رو ز رشكش جيب قصب دريده
از تاب آتش مي بر گرد عارضش خوي
چون قطره هاي شبنم بر برگ گل چكيده
لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابك
رويي لطيف زيبا چشمي خوش كشيده
444
ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده
آن لعل دلكشش بين وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده
آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده
زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده
تا كي كشم عتيبت از چشم دلفريبت
روزي كرشمه اي كن اي يار برگزيده
گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ
بازآ كه توبه كرديم از گفته و شنيده
بس شكر بازگويم در بندگي خواجه
گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده
غزل 426
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرك القيامه
445
دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه
هر چند كزمودم از وي نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا
في بعدها عذاب في قربها السلامه
گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم
و الله ما راينا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين
حتي يذوق منه كاسا من الكرامه
غزل 427
چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
خرد كه قيد مجانين عشق م يفرمود
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامي فداي جانانه
446
من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه
چه نقشه ها كه برانگيختيم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند
به غير خال سياهش كه ديد به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه
مرا به دور لب دوست هست پيماني
كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
حديث مدرسه و خانقه مگوي كه باز
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
غزل 428
سحرگاهان كه مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از مي
ز شهر هستيش كردم روانه
447
نگار مي فروشم عشو هاي داد
كه ايمن گشتم از مكر زمانه
ز ساقي كمان ابرو شنيدم
كه اي تير ملامت را نشانه
نبندي زان ميان طرفي كمروار
اگر خود را ببيني در ميانه
برو اين دام بر مرغي دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه
كه بندد طرف وصل از حسن شاهي
كه با خود عشق بازد جاودانه
نديم و مطرب و ساقي همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه
بده كشتي مي تا خوش برانيم
از اين درياي ناپيداكرانه
وجود ما معماييست حافظ
كه تحقيقش فسون است و فسانه
غزل 429
448
ساقي بيا كه شد قدح لاله پر ز مي
طامات تا به چند و خرافات تا به كي
بگذر ز كبر و ناز كه ديد هست روزگار
چين قباي قيصر و طرف كلاه كي
هشيار شو كه مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو كه خواب عدم در پي است هي
خوش نازكانه مي چمي اي شاخ نوبهار
كشفتگي مبادت از آشوب باد دي
بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
فردا شراب كوثر و حور از براي ماست
و امروز نيز ساقي مه روي و جام مي
باد صبا ز عهد صبي ياد مي دهد
جان دارويي كه غم ببرد درده اي صبي
حشمت مبين و سلطنت گل كه بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پي
درده به ياد حاتم طي جام يك مني
تا نامه سياه بخيلان كنيم طي
449
زان مي كه داد حسن و لطافت به ارغوان
بيرون فكند لطف مزاج از رخش به خوي
مسند به باغ بر كه به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و كمر بسته است ني
حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد
تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ري
غزل 430
به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي
الكي Y علاج كي كنمت آخرالدوا
ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار
كه مي رسند ز پي رهزنان بهمن و دي
چو گل نقاب برافكند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پياله چه مي كني هي هي
شكوه سلطنت و حسن كي ثباتي داد
ز تخت جم سخني مانده است و افسر كي
خزينه داري ميراث خوارگان كفر است
به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني
450
زمانه هيچ نبخشد كه بازنستاند
مجو ز سفله مروت كه شيه لا شي
نوشته اند بر ايوان جنه الماوي
كه هر كه عشوه دنيي خريد واي به وي
سخا نماند سخن طي كنم شراب كجاست
بده به شادي روح و روان حاتم طي
بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و كرم ورز و الضمان علي
غزل 431
لبش مي بوسم و در مي كشم مي
به آب زندگاني برده ام پي
نه رازش مي توانم گفت با كس
نه كس را م يتوانم ديد با وي
لبش مي بوسد و خون مي خورد جام
رخش مي بيند و گل م يكند خوي
بده جام مي و از جم مكن ياد
كه مي داند كه جم كي بود و كي كي
451
بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وي
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه كن طي
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش اي ساقي بده مي
نجويد جان از آن قالب جدايي
كه باشد خون جامش در رگ و پي
زبانت دركش اي حافظ زماني
حديث بي زبانان بشنو از ني
غزل 432
مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي
پر كن قدح كه بي مي مجلس ندارد آبي
وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
مطرب بزن نوايي ساقي بده شرابي
شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت
زين در دگر نراند ما را به هيچ بابي
452
در انتظار رويت ما و اميدواري
در عشوه وصالت ما و خيال و خوابي
مخمور آن دو چشمم آيا كجاست جامي
بيمار آن دو لعلم آخر كم از جوابي
حافظ چه مي نهي دل تو در خيال خوبان
كي تشنه سير گردد از لمعه سرابي
غزل 433
اي كه بر ماه از خط مشكين نقاب انداختي
لطف كردي سايه اي بر آفتاب انداختي
تا چه خواهد كرد با ما آب و رنگ عارضت
حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي
گوي خوبي بردي از خوبان خلخ شاد باش
جام كيخسرو طلب كافراسياب انداختي
هر كسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي
گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه دولت بر اين كنج خراب انداختي
453
زينهار از آب آن عارض كه شيران را از آن
تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي
خواب بيداران ببستي وان گه از نقش خيال
تهمتي بر شب روان خيل خواب انداختي
پرده از رخ برفكندي يك نظر در جلوه گاه
و از حيا حور و پري را در حجاب انداختي
باده نوش از جام عالم بين كه بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي
از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي
و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون كمند خسرو مالك رقاب انداختي
داور دارا شكوه اي آن كه تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاك جناب انداختي
نصره الدين شاه يحيي آن كه خصم ملك را
از دم شمشير چون آتش در آب انداختي
غزل 434
454
اي دل مباش يك دم خالي ز عشق و مستي
وان گه برو كه رستي از نيستي و هستي
گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو
هر قبله اي كه بيني بهتر ز خودپرستي
با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش
بيماري اندر اين ره بهتر ز تندرستي
در مذهب طريقت خامي نشان كفر است
آري طريق دولت چالاكي است و چستي
تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستي
در آستان جانان از آسمان مينديش
كز اوج سربلندي افتي به خاك پستي
خار ار چه جان بكاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخي مي در جنب ذوق مستي
صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز
اي كوته آستينان تا كي درازدستي
غزل 435
455
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي
عاشق شو ار نه روزي كار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با كافران چه كارت گر بت نم يپرستي
سلطان من خدا را زلفت شكست ما را
تا كي كند سياهي چندين درازدستي
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي
آن روز ديده بودم اين فتن هها كه برخاست
كز سركشي زماني با ما نم ينشستي
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين كشاكش پنداشتي كه جستي
غزل 436
آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي
گردون ورق هستي ما درننوشتي
456
هر چند كه هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان كاش كه اين تخم نكشتي
آمرزش نقد است كسي را كه در اين جا
ياريست چو حوري و سرايي چو بهشتي
در مصطبه عشق تنعم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يك شيشه مي و نوش لبي و لب كشتي
تا كي غم دنياي دني اي دل دانا
حيف است ز خوبي كه شود عاشق زشتي
آلودگي خرقه خرابي جهان است
كو راهروي اهل دلي پاك سرشتي
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين بود چه كردي كه نهشتي
غزل 437
اي قصه بهشت ز كويت حكايتي
شرح جمال حور ز رويت روايتي
457
انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي
آب خضر ز نوش لبانت كنايتي
هر پاره از دل من و از غصه قصه اي
هر سطري از خصال تو و از رحمت آيتي
كي عطرساي مجلس روحانيان شدي
گل را اگر نه بوي تو كردي رعايتي
در آرزوي خاك در يار سوختيم
ياد آور اي صبا كه نكردي حمايتي
اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مايه داشتي و نكردي كفايتي
بوي دل كباب من آفاق را گرفت
اين آتش درون بكند هم سرايتي
در آتش ار خيال رخش دست مي دهد
ساقي بيا كه نيست ز دوزخ شكايتي
داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
از تو كرشمه اي و ز خسرو عنايتي
غزل 438
458
سبت سلمي بصدغيها فادي
و روحي كل يوم لي ينادي
نگارا بر من بي دل ببخشاي
و واصلني علي رغم الاعادي
حبيبا در غم سوداي عشقت
توكلنا علي رب العباد
امن انكرتني عن عشق سلمي
تزاول آن روي نهكو بوادي
كه همچون مت به بوتن دل و اي ره
غريق العشق في بحر الوداد
به پي ماچان غرامت بسپريمن
غرت يك وي روشتي از امادي
غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بني آنچت نشادي
دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مظلم و الله هادي
غزل 439
459
ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي
كز عكس روي او شب هجران سر آمدي
تعبير رفت يار سفركرده مي رسد
اي كاج هر چه زودتر از در درآمدي
ذكرش به خير ساقي فرخنده فال من
كز در مدام با قدح و ساغر آمدي
خوش بودي ار به خواب بديدي ديار خويش
تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي
فيض ازل به زور و زر ار آمدي به دست
آب خضر نصيبه اسكندر آمدي
آن عهد ياد باد كه از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي
كي يافتي رقيب تو چندين مجال ظلم
مظلومي ار شبي به در داور آمدي
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلي بجوي دليري سرآمدي
آن كو تو را به سنگ دلي كرد رهنمون
اي كاشكي كه پاش به سنگي برآمدي
460
گر ديگري به شيوه حافظ زدي رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي
غزل 440
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي
خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است
بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي
قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است شرح آرزومندي
الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر كجا شد مهر فرزندي
جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهر او چه م يپرسي در او همت چه مي بندي
همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا كي
دريغ آن سايه همت كه بر نااهل افكندي
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
461
به شعر حافظ شيراز م يرقصند و مي نازند
سيه چشمان كشميري و تركان سمرقندي
غزل 441
چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي
كه حال ما نه چنين بودي ار چنان بودي
بگفتمي كه چه ارزد نسيم طره دوست
گرم به هر سر مويي هزار جان بودي
برات خوشدلي ما چه كم شدي يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودي
گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز
سرير عزتم آن خاك آستان بودي
ز پرده كاش برون آمدي چو قطره اشك
كه بر دو ديده ما حكم او روان بودي
اگر نه دايره عشق راه بربستي
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي
غزل 442
462
به جان او كه گرم دسترس به جان بودي
كمينه پيشكش بندگانش آن بودي
بگفتمي كه بها چيست خاك پايش را
اگر حيات گران مايه جاودان بودي
به بندگي قدش سرو معترف گشتي
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودي
به خواب نيز نمي بينمش چه جاي وصال
چو اين نبود و نديديم باري آن بودي
اگر دلم نشدي پايبند طره او
كي اش قرار در اين تيره خاكدان بودي
به رخ چو مهر فلك ب ينظير آفاق است
به دل دريغ كه يك ذره مهربان بودي
درآمدي ز درم كاشكي چو لمعه نور
كه بر دو ديده ما حكم او روان بودي
ز پرده ناله حافظ برون كي افتادي
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودي
غزل 443
463
چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري
خورد ز غيرت روي تو هر گلي خاري
ز كفر زلف تو هر حلق هاي و آشوبي
ز سحر چشم تو هر گوش هاي و بيماري
مرو چو بخت من اي چشم مست يار به خواب
كه در پي است ز هر سويت آه بيداري
نثار خاك رهت نقد جان من هر چند
كه نيست نقد روان را بر تو مقداري
دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره راي شوي كي گشايدت كاري
سرم برفت و زماني به سر نرفت اين كار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري
چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي
به خنده گفت كه اي حافظ اين چه پرگاري
غزل 444
شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري
ياران صلاي عشق است گر مي كنيد كاري
464
چشم فلك نبيند زين طرفه تر جواني
در دست كس نيفتد زين خوبتر نگاري
هرگز كه ديده باشد جسمي ز جان مركب
بر دامنش مبادا زين خاكيان غباري
چون من شكسته اي را از پيش خود چه راني
كم غايت توقع بوسيست يا كناري
مي بي غش است درياب وقتي خوش است بشتاب
سال دگر كه دارد اميد نوبهاري
در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يك گرفته جامي بر ياد روي ياري
چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردي و سخت دردي كاري و صعب كاري
هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي
مشكل توان نشستن در اين چنين دياري
غزل 445
تو را كه هر چه مراد است در جهان داري
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري
465
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
كه حكم بر سر آزادگان روان داري
ميان نداري و دارم عجب كه هر ساعت
ميان مجمع خوبان كني ميانداري
بياض روي تو را نيست نقش درخور از آنك
سوادي از خط مشكين بر ارغوان داري
بنوش مي كه سبكروحي و لطيف مدام
علي الخصوص در آن دم كه سر گران داري
مكن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مكن هر آن چه تواني كه جاي آن داري
به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در كمان داري
بكش جفاي رقيبان مدام و جور حسود
كه سهل باشد اگر يار مهربان داري
به وصل دوست گرت دست مي دهد يك دم
برو كه هر چه مراد است در جهان داري
چو گل به دامن از اين باغ مي بري حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري
466
غزل 446
صبا تو نكهت آن زلف مشك بو داري
به يادگار بماني كه بوي او داري
دلم كه گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نكو داري
در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر كه رقيبان تندخو داري
نواي بلبلت اي گل كجا پسند افتد
كه گوش و هوش به مرغان هرزه گو داري
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از كدام خم است اين كه در سبو داري
به سركشي خود اي سرو جويبار مناز
كه گر بدو رسي از شرم سر فروداري
دم از ممالك خوبي چو آفتاب زدن
تو را رسد كه غلامان ماه رو داري
قباي حسن فروشي تو را برازد و بس
كه همچو گل همه آيين رنگ و بو داري
467
ز كنج صومعه حافظ مجوي گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داري
غزل 447
بيا با ما مورز اين كينه داري
كه حق صحبت ديرينه داري
نصيحت گوش كن كاين در بسي به
از آن گوهر كه در گنجينه داري
وليكن كي نمايي رخ به رندان
تو كز خورشيد و مه آيينه داري
بد رندان مگو اي شيخ و هش دار
كه با حكم خدايي كينه داري
نمي ترسي ز آه آتشينم
تو داني خرقه پشمينه داري
به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر مي دوشينه داري
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآني كه اندر سينه داري
468
غزل 448
اي كه در كوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي ار دست به جامي داري
اي كه با زلف و رخ يار گذاري شب و روز
فرصتت باد كه خوش صبحي و شامي داري
اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفركرده پيامي داري
خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولي
بر كنار چمنش وه كه چه دامي داري
بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم
بشنو اي خواجه اگر زان كه مشامي داري
چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
مي كنم شكر كه بر جور دوامي داري
نام نيك ار طلبد از تو غريبي چه شود
تويي امروز در اين شهر كه نامي داري
بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود
تو كه چون حافظ شبخيز غلامي داري
469
غزل 449
اي كه مهجوري عشاق روا م يداري
عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري
تشنه باديه را هم به زلالي درياب
به اميدي كه در اين ره به خدا م يداري
دل ببردي و بحل كردمت اي جان ليكن
به از اين دار نگاهش كه مرا مي داري
ساغر ما كه حريفان دگر م ينوشند
ما تحمل نكنيم ار تو روا م يداري
اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي بري و زحمت ما م يداري
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از كه م ينالي و فرياد چرا مي داري
حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعي نابرده چه اميد عطا م يداري
غزل 450
470
روزگاريست كه ما را نگران م يداري
مخلصان را نه به وضع دگران مي داري
گوشه چشم رضايي به منت باز نشد
اين چنين عزت صاحب نظران م يداري
ساعد آن به كه بپوشي تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران مي داري
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران مي داري
اي كه در دلق ملمع طلبي نقد حضور
چشم سري عجب از بي خبران مي داري
چون تويي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران مي داري
گوهر جام جم از كان جهاني دگر است
تو تمنا ز گل كوزه گران م يداري
پدر تجربه اي دل تويي آخر ز چه روي
طمع مهر و وفا زين پسران م يداري
كيسه سيم و زرت پاك ببايد پرداخت
اين طمع ها كه تو از سيمبران مي داري
471
گر چه رندي و خرابي گنه ماست ولي
عاشقي گفت كه تو بنده بر آن م يداري
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران مي داري
غزل 451
خوش كرد ياوري فلكت روز داوري
تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري
آن كس كه اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري
در كوي عشق شوكت شاهي نم يخرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي
تا يك دم از دلم غم دنيا به دربري
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست
آن به كز اين گريوه سبكبار بگذري
سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج
درويش و امن خاطر و كنج قلندري
472
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فكر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي
كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري
غزل 452
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
بكوش خواجه و از عشق ب ينصيب مباش
كه بنده را نخرد كس به عيب ب يهنري
مي صبوح و شكرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبي كوش و گريه سحري
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه در برابر چشمي و غايب از نظري
هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
كه هر صباح و مسا شمع مجلس دگري
473
ز من به حضرت آصف كه مي برد پيغام
كه ياد گير دو مصرع ز من به نظم دري
بيا كه وضع جهان را چنان كه من ديدم
گر امتحان بكني مي خوري و غم نخوري
كلاه سروريت كج مباد بر سر حسن
كه زيب بخت و سزاوار ملك و تاج سري
به بوي زلف و رخت مي روند و مي آيند
صبا به غاليه سايي و گل به جلوه گري
چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي
كه جام جم نكند سود وقت بي بصري
دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمي به ما نمي نگري
بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو كه حيف خوري
طريق عشق طريقي عجب خطرناك است
نعوذبالله اگر ره به مقصدي نبري
به يمن همت حافظ اميد هست كه باز
اري اسامر ليلاي ليله القمر
474
غزل 453
اي كه دايم به خويش مغروري
گر تو را عشق نيست معذوري
گرد ديوانگان عشق مگرد
كه به عقل عقيله مشهوري
مستي عشق نيست در سر تو
رو كه تو مست آب انگوري
روي زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دواي رنجوري
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر مي طلب كه مخموري
غزل 454
ز كوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي
چو گل گر خرد هاي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غل طها داد سوداي زراندوزي
475
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
كه زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي
به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيفشاني
به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي
چو امكان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن
كلاه سروري آن است كز اين ترك بردوزي
سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي
ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي
مي اي دارم چو جان صافي و صوفي مي كند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزي
جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع
كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقي كه جاهل را هنيتر م يرسد روزي
476
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي
نه حافظ مي كند تنها دعاي خواجه تورانشاه
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي
غزل 455
عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي
اي پسر جام مي ام ده كه به پيري برسي
چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شد هاند
شاهبازان طريقت به مقام مگسي
دوش در خيل غلامان درش م يرفتم
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه كسي
با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر كه مشهور جهان گشت به مشكين نفسي
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلي لك آت بشهاب قبس
477
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه كه بس ب يخبر از غلغل چندين جرسي
بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن
حيف باشد چو تو مرغي كه اسير قفسي
تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي
چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بك يا ملتمسي
غزل 456
نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي
كه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي
من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي
وعظت آن گاه كند سود كه قابل باشي
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي
478
نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي
گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي
غزل 457
هزار جهد بكردم كه يار من باشي
مرادبخش دل بي قرار من باشي
چراغ ديده شب زنده دار من گردي
انيس خاطر اميدوار من باشي
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشي
از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او
اگر كنم گله اي غمگسار من باشي
در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشي
479
شبي به كلبه احزان عاشقان آيي
دمي انيس دل سوكوار من باشي
شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويي چو تو يك دم شكار من باشي
سه بوسه كز دو لبت كرد هاي وظيفه من
اگر ادا نكني قرض دار من باشي
من اين مراد ببينم به خود كه نيم شبي
به جاي اشك روان در كنار من باشي
من ار چه حافظ شهرم جوي نم يارزم
مگر تو از كرم خويش يار من باشي
غزل 458
اي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشي
بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي
در مقامي كه صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشي
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي
480
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مكن
ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
كي روي ره ز كه پرسي چه كني چون باشي
تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي
ساغري نوش كن و جرعه بر افلاك فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشي
حافظ از فقر مكن ناله كه گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد كه تو محزون باشي
غزل 459
زين خوش رقم كه بر گل رخسار مي كشي
خط بر صحيفه گل و گلزار مي كشي
اشك حرم نشين نهانخانه مرا
زان سوي هفت پرده به بازار مي كشي
كاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف
هر دم به قيد سلسله در كار مي كشي
481
هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار مي كشي
گفتي سر تو بسته فتراك ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار م يكشي
با چشم و ابروي تو چه تدبير دل كنم
وه زين كمان كه بر من بيمار مي كشي
بازآ كه چشم بد ز رخت دفع م يكند
اي تازه گل كه دامن از اين خار م يكشي
حافظ دگر چه مي طلبي از نعيم دهر
مي مي خوري و طره دلدار م يكشي
غزل 460
سليمي منذ حلت بالعراق
الاقي من نواها ما الاقي
الا اي ساروان منزل دوست
الي ركبانكم طال اشتياقي
خرد در زنده رود انداز و مي نوش
به گلبانگ جوانان عراقي
482
ربيع العمر في مرعي حماكم
حماك الله يا عهد التلاقي
بيا ساقي بده رطل گرانم
سقاك الله من كاس دهاق
جواني باز مي آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقي
مي باقي بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقي
درونم خون شد از ناديدن دوست
الا تعسا لايام الفراق
دموعي بعدكم لا تحقروها
فكم بحر عميق من سواقي
دمي با نيكخواهان متفق باش
غنيمت دان امور اتفاقي
بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسي صوت عراقي
عروسي بس خوشي اي دختر رز
ولي گه گه سزاوار طلاقي
483
مسيحاي مجرد را برازد
كه با خورشيد سازد هم وثاقي
وصال دوستان روزي ما نيست
بخوان حافظ غزل هاي فراقي
غزل 461
كتبت قصه شوقي و مدمعي باكي
بيا كه بي تو به جان آمدم ز غمناكي
بسا كه گفته ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمي فاين سلماك
عجيب واقعه اي و غريب حادث هاي
انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاكي
كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت
كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي
ز خاك پاي تو داد آب روي لاله و گل
چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي
صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
و هات شمسه كرم مطيب زاكي
484
دع التكاسل تغنم فقد جري مثل
كه زاد راهروان چستي است و چالاكي
اثر نماند ز من بي شمايلت آري
اري مثر محياي من محياك
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
كه همچو صنع خدايي وراي ادراكي
غزل 462
يا مبسما يحاكي درجا من اللالي
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي
حالي خيال وصلت خوش مي دهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي
مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم
نوميد كي توان بود از لطف لايزالي
ساقي بيار جامي و از خلوتم برون كش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالي
از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك
امن و شراب بي غش معشوق و جاي خالي
485
چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي
صافيست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال
الملك قد تباهي من جده و جده
يا رب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي
مسندفروز دولت كان شكوه و شوكت
برهان ملك و ملت بونصر بوالمعالي
غزل 463
سلام الله ما كر الليالي
و جاوبت المثاني و المثالي
علي وادي الاراك و من عليها
و دار باللوي فوق الرمال
دعاگوي غريبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالي
به هر منزل كه رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لايزالي
486
منال اي دل كه در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالي
ز خطت صد جمال ديگر افزود
كه عمرت باد صد سال جلالي
تو مي بايد كه باشي ور نه سهل است
زيان مايه جاهي و مالي
بر آن نقاش قدرت آفرين باد
كه گرد مه كشد خط هلالي
فحبك راحتي في كل حين
و ذكرك مونسي في كل حال
سويداي دل من تا قيامت
مباد از شوق و سوداي تو خالي
كجا يابم وصال چون تو شاهي
من بدنام رند لاابالي
خدا داند كه حافظ را غرض چيست
و علم الله حسبي من سالي
غزل 464
487
بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي
خوش باش زان كه نبود اين هر دو را زوالي
در وهم مي نگنجد كاندر تصور عقل
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي
شد حظ عمر حاصل گر زان كه با تو ما را
هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي
آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي
وان دم كه بي تو باشم يك لحظه هست سالي
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
كز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي
رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت
شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي
حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي
غزل 465
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
488
مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
و اندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي
مي گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
مي كردم اندر آن گل و بلبل تاملي
گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلي نه و اين را تبدلي
چون كرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي
بس گل شكفته مي شود اين باغ را ولي
كس بي بلاي خار نچيده ست از او گلي
حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلي
غزل 466
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي
چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم
در كنج خراباتي افتاده خراب اولي
489
چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا بي سر و پا باشد اوضاع فلك زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
از همچو تو دلداري دل برنكنم آري
چون تاب كشم باري زان زلف به تاب اولي
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي
رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي
غزل 467
زان مي عشق كز او پخته شود هر خامي
گر چه ماه رمضان است بياور جامي
روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعد سيم اندامي
روزه هر چند كه مهمان عزيز است اي دل
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي
490
مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد
كه نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي
گله از زاهد بدخو نكنم رسم اين است
كه چو صبحي بدمد در پي اش افتد شامي
يار من چون بخرامد به تماشاي چمن
برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي
آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد
بود آيا كه كند ياد ز دردآشامي
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
كام دشوار به دست آوري از خودكامي
غزل 468
كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي
كه به كوي مي فروشان دو هزار جم به جامي
شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
كه به همت عزيزان برسم به نيك نامي
تو كه كيميافروشي نظري به قلب ما كن
كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي
491
عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود
نه به نامه پيامي نه به خامه سلامي
اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي
ز رهم ميفكن اي شيخ به دانه هاي تسبيح
كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
كه چو بنده كمتر افتد به مباركي غلامي
به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت
كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي
بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ
كه چنان كشنده اي را نكند كس انتقامي
غزل 469
انت رواح رند الحمي و زاد غرامي
فداي خاك در دوست باد جان گرامي
پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عني الي سعاد سلامي
492
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافي در آبگينه شامي
اذا تغرد عن ذي الاراك طار خير
فلا تفرد عن روضها انين حمامي
بسي نماند كه روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمي قباب خيام
خوشا دمي كه درآيي و گويمت به سلامت
قدمت خير قدوم نزلت خير مقام
بعدت منك و قد صرت ذابا كهلال
اگر چه روي چو ماهت نديده ام به تمامي
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطيب نفسي و ما استطاب منامي
اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم
تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي
چو سلك در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
كه گاه لطف سبق مي برد ز نظم نظامي
غزل 470
493
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه تركان فارغ است از حال ما كو رستمي
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
كاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي
494
غزل 471
ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي
كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي
قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمي است كه بر بحر مي كشد رقمي
بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكد ههاست
ز مال وقف نبيني به نام من درمي
حديث چون و چرا درد سر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي
طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست كن اي مرده دل مسيح دمي
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن كه بر در ميخانه بركشم علمي
بيا كه وقت شناسان دو كون بفروشند
به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي
دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است
اگر معاشر مايي بنوش نيش غمي
495
نمي كنم گله اي ليك ابر رحمت دوست
به كشته زار جگرتشنگان نداد نمي
چرا به يك ني قندش نمي خرند آن كس
كه كرد صد شكرافشاني از ني قلمي
سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست
جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي
غزل 472
احمد الله علي معدله السلطان
احمد شيخ اويس حسن ايلخاني
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن كه م يزيبد اگر جان جهانش خواني
ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني
ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند
دولت احمدي و معجزه سبحاني
جلوه بخت تو دل مي برد از شاه و گدا
چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني
496
برشكن كاكل تركانه كه در طالع توست
بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني
گر چه دوريم به ياد تو قدح م يگيريم
بعد منزل نبود در سفر روحاني
از گل پارسيم غنچه عيشي نشكفت
حبذا دجله بغداد و مي ريحاني
سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود
كي خلاصش بود از محنت سرگرداني
اي نسيم سحري خاك در يار بيار
كه كند حافظ از او ديده دل نوراني
غزل 473
وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني
كام بخشي گردون عمر در عوض دارد
جهد كن كه از دولت داد عيش بستاني
باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني
497
زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت
عاقلا مكن كاري كورد پشيماني
محتسب نمي داند اين قدر كه صوفي را
جنس خانگي باشد همچو لعل رماني
با دعاي شبخيزان اي شكردهان مستيز
در پناه يك اسم است خاتم سليماني
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
كاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني
پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت
با طبيب نامحرم حال درد پنهاني
مي روي و مژگانت خون خلق م يريزد
تيز مي روي جانا ترسمت فروماني
دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن
ابروي كماندارت مي برد به پيشاني
جمع كن به احساني حافظ پريشان را
اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني
498
گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني
غزل 474
هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته م يخواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور
كه از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني
گشاد كار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد
كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني
499
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني
خيال چنبر زلفش فريبت م يدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممكن نجنباني
غزل 475
گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني
چون نيك بديدم به حقيقت به از آني
شيرينتر از آني به شكرخنده كه گويم
اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني
تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام
چون سوسن آزاده چرا جمله زباني
گويي بدهم كامت و جانت بستانم
ترسم ندهي كامم و جانم بستاني
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار كه ديد هست بدين سخت كماني
500
چون اشك بيندازيش از ديده مردم
آن را كه دمي از نظر خويش براني
غزل 476
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني
بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن كه تو داني
من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني
اميد در كمر زركشت چگونه ببندم
دقيقه ايست نگارا در آن ميان كه تو داني
يكيست تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
501
غزل 477
دو يار زيرك و از باده كهن دومني
فراغتي و كتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پي ام افتند هر دم انجمني
هر آن كه كنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن
در اين چمن كه گلي بوده است يا سمني
ببين در آينه جام نقش بندي غيب
كه كس به ياد ندارد چنين عجب زمني
از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني
به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
502
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ
كجاست فكر حكيمي و راي برهمني
غزل 478
نوش كن جام شراب يك مني
تا بدان بيخ غم از دل بركني
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دني
چون ز جام بيخودي رطلي كشي
كم زني از خويشتن لاف مني
سنگسان شو در قدم ني همچو آب
جمله رنگ آميزي و تردامني
دل به مي دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشكني
خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پاي معشوق افكني
غزل 479
503
صبح است و ژاله مي چكد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يك مني
در بحر مايي و مني افتاده ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور كه حلال است خون او
در كار يار باش كه كاريست كردني
ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره كه م يزني
مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني
ساقي به بي نيازي رندان كه مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني
غزل 480
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
504
رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
ديده ما چو به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نكني
نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند
قول صاحب غرضان است تو آ نها نكني
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
كه دعايي ز سر صدق جز آن جا نكني
غزل 481
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
آخرالامر گل كوزه گران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني
گر از آن آدمياني كه بهشتت هوس است
عيش با آدمي اي چند پري زاده كني
505
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده كني
كار خود گر به كرم بازگذاري حافظ
اي بسا عيش كه با بخت خداداده كني
اي صبا بندگي خواجه جلال الدين كن
كه جهان پرسمن و سوسن آزاده كني
غزل 482
اي دل به كوي عشق گذاري نمي كني
اسباب جمع داري و كاري نم يكني
چوگان حكم در كف و گويي نمي زني
باز ظفر به دست و شكاري نمي كني
اين خون كه موج مي زند اندر جگر تو را
در كار رنگ و بوي نگاري نم يكني
506
مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا
بر خاك كوي دوست گذاري نم يكني
ترسم كز اين چمن نبري آستين گل
كز گلشنش تحمل خاري نمي كني
در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فداي طره ياري نم يكني
ساغر لطيف و دلكش و مي افكني به خاك
و انديشه از بلاي خماري نمي كني
حافظ برو كه بندگي پادشاه وقت
گر جمله مي كنند تو باري نمي كني
غزل 483
سحرگه ره روي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
كه اي صوفي شراب آن گه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
كه صد بت باشدش در آستيني
507
مروت گر چه نامي بي نشان است
نيازي عرضه كن بر نازنيني
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي كني بر خوشه چيني
نمي بينم نشاط عيش در كس
نه درمان دلي نه درد ديني
درون ها تيره شد باشد كه از غيب
چراغي بركند خلوت نشيني
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
اگر چه رسم خوبان تندخوييست
چه باشد گر بسازد با غميني
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مال خويش را از پيش بيني
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني
غزل 484
508
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
ادب و شرم تو را خسرو مه رويان كرد
آفرين بر تو كه شايسته صد چنديني
عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن مي بيني
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسكيني
باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
كه تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسريني
شيشه بازي سرشكم نگري از چپ و راست
گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني
سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو
اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني
509
نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد
بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني
سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني
تو بدين نازكي و سركشي اي شمع چگل
لايق بندگي خواجه جلال الديني
غزل 485
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي
بوي يك رنگي از اين نقش نم يآيد خيز
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
شكر آن را كه دگربار رسيدي به بهار
بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي
510
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
گوش بگشاي كه بلبل به فغان م يگويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
غزل 486
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
مي خواند دوش درس مقامات معنوي
يعني بيا كه آتش موسي نمود گل
تا از درخت نكته توحيد بشنوي
مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي
تا خواجه مي خورد به غزل هاي پهلوي
جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بكشت يار به انفاس عيسوي
511
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن
كاين عيش نيست درخور اورنگ خسروي
چشمت به غمزه خانه مردم خراب كرد
مخموريت مباد كه خوش مست مي روي
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
كاي نور چشم من بجز از كشته ندروي
ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد
كشفته گشت طره دستار مولوي
غزل 487
اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي كي راهبر شوي
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد
آن گه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
512
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
يك دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا
بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
غزل 488
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي
گفت بازآي كه ديرينه اين درگاهي
همچو جم جرعه ما كش كه ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
513
بر در ميكده رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
سر ما و در ميخانه كه طرف بامش
به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
تو دم فقر نداني زدن از دست مده
مسند خواجگي و مجلس تورانشاهي
حافظ خام طمع شرمي از اين قصه بدار
عملت چيست كه فردوس برين مي خواهي
غزل 489
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي
514
كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي
در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد كلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي
كلك تو خوش نويسد در شان يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي
اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت
و اي دولت تو ايمن از وصمت تباهي
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشوييم از عجب خانقاهي
عمريست پادشاها كز مي تهيست جامم
اينك ز بنده دعوي و از محتسب گواهي
515
گر پرتوي ز تيغت بر كان و معدن افتد
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي
جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي ب يگناهي
حافظ چو پادشاهت گه گاه مي برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي
غزل 490
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
دل كه آيينه شاهيست غباري دارد
از خدا مي طلبم صحبت روشن رايي
كرده ام توبه به دست صنم باده فروش
كه دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي
نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
516
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
جوي ها بسته ام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سهي بالايي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
كز وي و جام مي ام نيست به كس پروايي
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه م يگفت
بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پي امروز بود فردايي
غزل 491
به چشم كرده ام ابروي ماه سيمايي
خيال سبزخطي نقش بست هام جايي
اميد هست كه منشور عشقبازي من
از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايي
517
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي
مكدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين كه كه را م يكند تماشايي
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه مي رويم به داغ بلندبالايي
زمام دل به كسي داده ام من درويش
كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي
در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سري اوفتاده در پايي
مرا كه از رخ او ماه در شبستان است
كجا بود به فروغ ستاره پروايي
فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب
كه حيف باشد از او غير او تمنايي
درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينه حافظ رسد به دريايي
غزل 492
518
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي
درودي چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي
نمي بينم از همدمان هيچ بر جاي
دلم خون شد از غصه ساقي كجايي
ز كوي مغان رخ مگردان كه آن جا
فروشند مفتاح مشكل گشايي
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد مي برد شيوه بي وفايي
دل خسته من گرش همتي هست
نخواهد ز سنگين دلان موميايي
مي صوفي افكن كجا مي فروشند
كه در تابم از دست زهد ريايي
رفيقان چنان عهد صحبت شكستند
كه گويي نبود هست خود آشنايي
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشايي كنم در گدايي
519
بياموزمت كيمياي سعادت
ز همصحبت بد جدايي جدايي
مكن حافظ از جور دوران شكايت
چه داني تو اي بنده كار خدايي
غزل 493
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نم يماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي كردم
گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي
صد باد صبا اين جا با سلسله م يرقصند
اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي
يا رب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي
520
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناكامي
و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آن چه تو انديشي حكم آن چه تو فرمايي
فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي
غزل 494
اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي
هر جا كه روي زود پشيمان به درآيي
هش دار كه گر وسوسه عقل كني گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآيي
521
شايد كه به آبي فلكت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيي
جان مي دهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد كه چو خورشيد درخشان به درآيي
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
كز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيي
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است كه همچون مه تابان به درآيي
بر رهگذرت بسته ام از ديده دو صد جوي
تا بو كه تو چون سرو خرامان به درآيي
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مه رو
بازآيد و از كلبه احزان به درآيي
غزل 495
مي خواه و گل افشان كن از دهر چه م يجويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه م يگويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
522
شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر كه مي رويي
امروز كه بازارت پرجوش خريدار است
درياب و بنه گنجي از مايه نيكويي
چون شمع نكورويي در رهگذر باد است
طرف هنري بربند از شمع نكورويي
آن طره كه هر جعدش صد نافه چين ارزد
خوش بودي اگر بودي بوييش ز خوش خويي
هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازي حافظ به غزل گويي
پايان
***

No comments:

Post a Comment