لیلی شبی از وادی مجنون گذر کرد
با گوشه چشمی به حال او نظر کر
مجنون در آن امواج غم حال خوشی داشت
در گیرو دار عشق احوال خوشی داشت
فریاد می زد از سرِ سوز و سرِ درد
لیلای خود را یک نفس فریاد می کرد
لیلی چو حال عاشق دیوانه را دید
کوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشید
آمد سر او را ز روی خاک برداشت
بر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشت
No comments:
Post a Comment